وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... P ²³
جایی که بتونی کلی دوست پیدا کنی بلند شو هق قول میدم دیگه کسی نتونه اذیتت کنه مامانی التماست میکنه بلند شو تا همه چی رو عوص کنم مامانی هق"
پرستار داخل اومد و با دیدن خون روی دست اون جمع کشید
" خانم جئون دستتون داره خون میاد "
جیغ کشید
" فامیلی اون عوضی رو روی اسم من نزارید من جئون نیستم جئون باید بمیره لعنت بهش لعنت به خاندانش "
_ آدم هر چی عزیز تر باشه ، رفتش دردناک تره...
حالا مادر باید چه حسی داشته باشه؟ _
دستش تکون خورد به چشمای اشکی اش خیره شد به دست دخترش
"پ...پرستار تکون خورد دست دخترم تکون خرد دیدم دیدممممممم"
سریع دکتر وارد شد و بله
به دنیا فانی برگشت
درسته ارزشی نداره اما مادرش داره اینجا تلف میشه دلش دختر کوچولوش و میخواد تا دوباره بو بکشه
خوشحال از اتاق بیرون اومد روی زمین نشست و اشک ریخت
" خدایا شکرت خدایا ممنونم "
با دیدن قیافه پسر اخماش و توی هم کرد
" فردا دادگاه درخواست میدم امضا کن تا سریع تر جدا بشیم من دیگه با توی قاتل عوضی زندگی نمیکنم"
" من قاتل نیستم لعنتیییییییییی"
دختر پوزخندی زد
" چرا ، قاتل دختر خودت هم هستی "
" من قاتل نیستم، من نیستم ، نیستممم، نیستممممممممم "
سرش و میون دست هاش گرفت و روی زمین نشست کم کم اشک هاش ریختن دیگه نمی تونست همه چیز و توی خودش بریزه .....
سمت دختر قدم برداشت ، صورت اونو میون دست های سردش گرفت
" اما تو تنها عروسک منی فرشته ، آفرین "
آروم لباش و بوسید و کنار اومد و بدون اینکه نگاهی به پشتش بندازه خارج شد....
زمان می گذشت دخترش ترجیح داد با پدرش زندگی کنه ...
کوک بدتر از قبل شده بود
فرقی نداشت زن بچه بزرگ کوچیک میکشت تا آروم بشه
پرستار داخل اومد و با دیدن خون روی دست اون جمع کشید
" خانم جئون دستتون داره خون میاد "
جیغ کشید
" فامیلی اون عوضی رو روی اسم من نزارید من جئون نیستم جئون باید بمیره لعنت بهش لعنت به خاندانش "
_ آدم هر چی عزیز تر باشه ، رفتش دردناک تره...
حالا مادر باید چه حسی داشته باشه؟ _
دستش تکون خورد به چشمای اشکی اش خیره شد به دست دخترش
"پ...پرستار تکون خورد دست دخترم تکون خرد دیدم دیدممممممم"
سریع دکتر وارد شد و بله
به دنیا فانی برگشت
درسته ارزشی نداره اما مادرش داره اینجا تلف میشه دلش دختر کوچولوش و میخواد تا دوباره بو بکشه
خوشحال از اتاق بیرون اومد روی زمین نشست و اشک ریخت
" خدایا شکرت خدایا ممنونم "
با دیدن قیافه پسر اخماش و توی هم کرد
" فردا دادگاه درخواست میدم امضا کن تا سریع تر جدا بشیم من دیگه با توی قاتل عوضی زندگی نمیکنم"
" من قاتل نیستم لعنتیییییییییی"
دختر پوزخندی زد
" چرا ، قاتل دختر خودت هم هستی "
" من قاتل نیستم، من نیستم ، نیستممم، نیستممممممممم "
سرش و میون دست هاش گرفت و روی زمین نشست کم کم اشک هاش ریختن دیگه نمی تونست همه چیز و توی خودش بریزه .....
سمت دختر قدم برداشت ، صورت اونو میون دست های سردش گرفت
" اما تو تنها عروسک منی فرشته ، آفرین "
آروم لباش و بوسید و کنار اومد و بدون اینکه نگاهی به پشتش بندازه خارج شد....
زمان می گذشت دخترش ترجیح داد با پدرش زندگی کنه ...
کوک بدتر از قبل شده بود
فرقی نداشت زن بچه بزرگ کوچیک میکشت تا آروم بشه
۴۲.۱k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.