part 142
#part_142
#فرار
[خب ...خب آخه واسه راحتی خودشم بود اونم اعتقادات خودشو داره دیگه]
احساس کردم یه لحظه خون به مغزم نرسید کتی جون فهمیده داریم نقش بازی میکنیم ؟؟؟ نکنه همه نقشه های ارسلان نقشه برآب بشه اگه همه چیز بهم بخوره از چشم من میبینه وای خدا من طاقتشو ندارم چشمام داشت سیاهی میرفت نمیدونم چی شد که خدا دیانارو رسوند و همونجور که از پله ها پایین میومد چشمش بهم خورد بهت زده به سمتم دووید حتی قدرت نداشتم فکر کنم چرا صورتش اینقدر نگرانه خدایا من فقط تورو دارم نزار همه چیزم ازین خراب تر بشه دیانا دوید و نشست کنارم زود منو کشید تو ب*غ*لش و یکی از دخترا رو صدا زد که اب قند بیارن حالم اصلا خوب نبود دیانا منو از خودش جدا کردو با ترس گفت :
- الهی من فدات بشم نیکایی چت شده عزیزم ؟؟؟
با بغض آب دهنمو قورت دادم وگفتم
- دیانا...تو ..به کتی جون مگه نگفته بودی که ما به هم محرم شدیم؟
دیانا یکم فکر کرد و گفت :
- حالا تو چیکار کتی جون داری دختر رنگ به روت نیست وحشت کردم وقتی با اون حال دیدمت خوبی تو ؟؟؟
با حرص گفتم
- دیانا!! .. دیانا زود باش جواب سوالمو بگو
اونم که دید کوتاه نمیام و چقدر برام مهمه اول یکم با تعجب نگام کرد بعد با شک گفت
- فک نکنم ارسلان خودش بهش گفته احتمالا چون من فقط راجب تو و خانوادت و رابطت با ارسلان یه مشت دروغ سر هم کردم چیز زیادیم یادم نیست همشم بخاطر این ارسلان کله شق !!
یکم اروم تر شدم یعنی امکان داره هیچ کدومشون چیزی نگفته باشن ولی اخه کدوم مادری راست و دروغ بچشو تشخیص نمیده اگه الان برم به ارسلان بگم چه عکس العملی نشون میده البته اون که الان کلا تو فکر نازنین جونشه این چیزا اصلا فکرشو مشغول نمیکنه نمیدونستم چرا از نازنین کم کم داره بدم میاد اون شب نحسم که ارسلان اونجوری تو اتاق خفتم کرد همش میگفت توهم مثل نازنین ه.ر.ز.ه ای و خیلی بدم اومد اون اینجوریه چش به من اخه سعی کردم از فکر ارسلان و حرفاش و نازنین بیام بیرون بهترینش همینه که با کتی جون صحبت کنم
#فرار
[خب ...خب آخه واسه راحتی خودشم بود اونم اعتقادات خودشو داره دیگه]
احساس کردم یه لحظه خون به مغزم نرسید کتی جون فهمیده داریم نقش بازی میکنیم ؟؟؟ نکنه همه نقشه های ارسلان نقشه برآب بشه اگه همه چیز بهم بخوره از چشم من میبینه وای خدا من طاقتشو ندارم چشمام داشت سیاهی میرفت نمیدونم چی شد که خدا دیانارو رسوند و همونجور که از پله ها پایین میومد چشمش بهم خورد بهت زده به سمتم دووید حتی قدرت نداشتم فکر کنم چرا صورتش اینقدر نگرانه خدایا من فقط تورو دارم نزار همه چیزم ازین خراب تر بشه دیانا دوید و نشست کنارم زود منو کشید تو ب*غ*لش و یکی از دخترا رو صدا زد که اب قند بیارن حالم اصلا خوب نبود دیانا منو از خودش جدا کردو با ترس گفت :
- الهی من فدات بشم نیکایی چت شده عزیزم ؟؟؟
با بغض آب دهنمو قورت دادم وگفتم
- دیانا...تو ..به کتی جون مگه نگفته بودی که ما به هم محرم شدیم؟
دیانا یکم فکر کرد و گفت :
- حالا تو چیکار کتی جون داری دختر رنگ به روت نیست وحشت کردم وقتی با اون حال دیدمت خوبی تو ؟؟؟
با حرص گفتم
- دیانا!! .. دیانا زود باش جواب سوالمو بگو
اونم که دید کوتاه نمیام و چقدر برام مهمه اول یکم با تعجب نگام کرد بعد با شک گفت
- فک نکنم ارسلان خودش بهش گفته احتمالا چون من فقط راجب تو و خانوادت و رابطت با ارسلان یه مشت دروغ سر هم کردم چیز زیادیم یادم نیست همشم بخاطر این ارسلان کله شق !!
یکم اروم تر شدم یعنی امکان داره هیچ کدومشون چیزی نگفته باشن ولی اخه کدوم مادری راست و دروغ بچشو تشخیص نمیده اگه الان برم به ارسلان بگم چه عکس العملی نشون میده البته اون که الان کلا تو فکر نازنین جونشه این چیزا اصلا فکرشو مشغول نمیکنه نمیدونستم چرا از نازنین کم کم داره بدم میاد اون شب نحسم که ارسلان اونجوری تو اتاق خفتم کرد همش میگفت توهم مثل نازنین ه.ر.ز.ه ای و خیلی بدم اومد اون اینجوریه چش به من اخه سعی کردم از فکر ارسلان و حرفاش و نازنین بیام بیرون بهترینش همینه که با کتی جون صحبت کنم
۱.۸k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.