پارت ۷۳
جیمی انگار تیکه ای از قلبش جدا شد و شکست؛ بی تعادل پشتش به دیوار خورد؛ انگار که بغض سنگینی گلوشو چنگ زد ؛ ابروهاشو درهم کشید و گفت: من...من بهت اعتماد داشتم....تو....تو این همه مدت دروغ میگفتی...!
شین بغض سنگینی بهش حجوم آورد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت: منـ...
جیمی دستشو رو قلبش گذاشت انگار که حیوونی از دوران سینشو چنگ زد و با فریادی از بغض گفت: من حتی باهات قرار گذاشتم لعنتی!..
و بعد قطره اشکی از چشمش سر خورد و به دنبال اون قطره اشک های دردناک و عمیق بیشتر...انگار بیشتر از چیزی که تظاهر میکرد آسیب دیده بود و این بهونه باز شدن همه زخماش بود...
شین انگار قدرت تکلمش رو از دست داده بود و نمیتونست حرفی بزنه؛ جیمی درحالی که آهی به خاطر گریه کشید با چشمان خیس و معصومی گفت: من دوست داشتم....فک کردم دوسم داری...قرار نبود منو بازی بدی...
و انگار که سالهاست گریه نکرده بغضشو رها کرد و و از ته دل زار زد گویی قلبش از وسط دونصف شده بود...
ایان فلج شد؛ گویی روحش از بدنش جدا و دوباره به بدنش برگشته بود؛ قدمی بی تعادل عقب رفت و گفت: جیمی...
نوا تعادلشو از دست داد و کمی به ایان خورد و گفت: شما باهم قرار میذاشتید...
شین بی توجه به حرفهای اونا با گریه گفت: چرا فک میکنی من دوست نداشتم؟...من...من به اعتمادت خیانت نکردم!...خواهش میکنم به حرفام گوش بده...
جیمی با فریاد و لرزشی از بغض گفت: نمیخوام دروغ های قشنگ بیشتری ازت بشنوم!
-خواهش میکنم اینکارو نکن؛ من...دوست دارم!
و بعد بغضش ترکید و گریه کرد.
جیمی پوزخند دردناکی زد و گفت: هه...دوسم داری؟ تو منو نابود کردی! نابود...چرا باید تو با موجودی که سعی کرد بهترین دوستمو بکشه ارتباط داشته باشی؟
کسی چیزی نگفت.
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه نوا به خودش مسلط شد و با صدای رسایی که انعکاسش برگشت گفت: وایسید حرف بزنه!
شین بغض سنگینی بهش حجوم آورد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت: منـ...
جیمی دستشو رو قلبش گذاشت انگار که حیوونی از دوران سینشو چنگ زد و با فریادی از بغض گفت: من حتی باهات قرار گذاشتم لعنتی!..
و بعد قطره اشکی از چشمش سر خورد و به دنبال اون قطره اشک های دردناک و عمیق بیشتر...انگار بیشتر از چیزی که تظاهر میکرد آسیب دیده بود و این بهونه باز شدن همه زخماش بود...
شین انگار قدرت تکلمش رو از دست داده بود و نمیتونست حرفی بزنه؛ جیمی درحالی که آهی به خاطر گریه کشید با چشمان خیس و معصومی گفت: من دوست داشتم....فک کردم دوسم داری...قرار نبود منو بازی بدی...
و انگار که سالهاست گریه نکرده بغضشو رها کرد و و از ته دل زار زد گویی قلبش از وسط دونصف شده بود...
ایان فلج شد؛ گویی روحش از بدنش جدا و دوباره به بدنش برگشته بود؛ قدمی بی تعادل عقب رفت و گفت: جیمی...
نوا تعادلشو از دست داد و کمی به ایان خورد و گفت: شما باهم قرار میذاشتید...
شین بی توجه به حرفهای اونا با گریه گفت: چرا فک میکنی من دوست نداشتم؟...من...من به اعتمادت خیانت نکردم!...خواهش میکنم به حرفام گوش بده...
جیمی با فریاد و لرزشی از بغض گفت: نمیخوام دروغ های قشنگ بیشتری ازت بشنوم!
-خواهش میکنم اینکارو نکن؛ من...دوست دارم!
و بعد بغضش ترکید و گریه کرد.
جیمی پوزخند دردناکی زد و گفت: هه...دوسم داری؟ تو منو نابود کردی! نابود...چرا باید تو با موجودی که سعی کرد بهترین دوستمو بکشه ارتباط داشته باشی؟
کسی چیزی نگفت.
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه نوا به خودش مسلط شد و با صدای رسایی که انعکاسش برگشت گفت: وایسید حرف بزنه!
۳.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.