part 13
جونگی اومد و صبحونهش رو خورد
جونگی :مامانی
ا.ت:جانم
جونگی:میترسم
ا.ت:خب اگه میمردی که همون اول میمردی😅دیگه جراحی لازم نبود
جونگی:راست میگی.به اینجاش فکر نکرده بودم
ا.ت:دقیقا
(پرش زمانی.فردا)
{ویو ا.ت}
الان ساعت ۶ صبح بود.جونگی ساعت۸ جراحی داشت
بانگرانی جونگی رو بیدار کردم.
جونگی:سلام
ا.ت :سلام
بورام:صبح بخیر خاله
جونگ ی:صبح شما ام بخیر....مامان من خیلی نگرانم(با صدای لرزون)
ا.ت:منم همینطور
موقع جراحی شد...
جونگی رو بی هوش کردن و به اتاق عمل بردن...
بورام سعی میکرد من رو آروم کنه..
واقعا برام سخت بود كه تحمل كنم...
نگرانش بودم..
《2ساعت بعد..》
ا.ت:ای خدااا چرا نمیاددد؟مگه ی جراحی چقدر طول میکشه؟؟(با گریه)
بورام:ا.ت خب جراحی طول میکشه دیگه!میدونم نگرانی اما نمیشه کاریش کرد.
بعد ۲۰ دقیقه دکتر جانگ و جراحها اومدن
ا.ت:حال جونگی چطوره؟؟؟!!!
د.ج:نگران نباشید،عمل با موفقیت انجام شد و حالش عالیه؛اما حدود۳۰ دقیقه طول میکشه که به هوش بیاد
ا.ت/بورام:هوففف خدا رو شکر.ممنون....
کپی ممنوع🚫
شرط پارت بعد:
۱۰ لایک
۱۰کامنت
جونگی :مامانی
ا.ت:جانم
جونگی:میترسم
ا.ت:خب اگه میمردی که همون اول میمردی😅دیگه جراحی لازم نبود
جونگی:راست میگی.به اینجاش فکر نکرده بودم
ا.ت:دقیقا
(پرش زمانی.فردا)
{ویو ا.ت}
الان ساعت ۶ صبح بود.جونگی ساعت۸ جراحی داشت
بانگرانی جونگی رو بیدار کردم.
جونگی:سلام
ا.ت :سلام
بورام:صبح بخیر خاله
جونگ ی:صبح شما ام بخیر....مامان من خیلی نگرانم(با صدای لرزون)
ا.ت:منم همینطور
موقع جراحی شد...
جونگی رو بی هوش کردن و به اتاق عمل بردن...
بورام سعی میکرد من رو آروم کنه..
واقعا برام سخت بود كه تحمل كنم...
نگرانش بودم..
《2ساعت بعد..》
ا.ت:ای خدااا چرا نمیاددد؟مگه ی جراحی چقدر طول میکشه؟؟(با گریه)
بورام:ا.ت خب جراحی طول میکشه دیگه!میدونم نگرانی اما نمیشه کاریش کرد.
بعد ۲۰ دقیقه دکتر جانگ و جراحها اومدن
ا.ت:حال جونگی چطوره؟؟؟!!!
د.ج:نگران نباشید،عمل با موفقیت انجام شد و حالش عالیه؛اما حدود۳۰ دقیقه طول میکشه که به هوش بیاد
ا.ت/بورام:هوففف خدا رو شکر.ممنون....
کپی ممنوع🚫
شرط پارت بعد:
۱۰ لایک
۱۰کامنت
۱۲.۱k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.