رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۲۰
هنوز هم حواسش به رانندگی بینظیر سوگل بود درحالی کهشیشه ماشین را پایین میداد گفت:
- sevgil, Babana ve Harika teyzene ne söylemek istersin?
<<سئوگیل؟ به بابات و عمه هاریکا چی میخوای بگی؟>>
سوگل لبهایش را به هم دوخته و پس از کمی تامل با لبخند گفت:
- به قول خودت دنیا یه روزه اون هم امروزه! حالا برگردیم خونه یه چیزی بهشون میگم، بعدش هم از فاتح خواهش کردم چیزی نگه.
کایان سری تکان داد و دستش را روی بازویش گذاشت، اخمهایش از درد بازو جمه شده بود کمی بازویش را ماساژ داد که سوگل متوجهش شده و پرسید:
- عزیزم خیلی درد داری؟
کایان با شنیدن لحن جذاب سوگل سرش را بالا آورده و با لبخند به چشمان او خیره شد، کمی لبخندش عمیقتر شد و حالا که درد را فراموش کرده بود با لذت گفت:
- Hayır Seogelim, iyiyim!
<<نه سئوگیلیم خوبم!>>
به سمت خانه حرکت کردندکمی بعد نزدیک کوچه کایان دستش را جلو آورده و گفت:
- سئوگیل!
سوگل سرش را به سمت کایان چرخانده و جواب داد:
- جانم!
کایان درحالی که محو تن صدای ضعیف سوگل شده بود گفت:
- Konağa birlikte gitmesek iyi olur, Bektaş Han görürse bize para verir!
<<بهتره با هم نریم توی عمارت، اگه بکتاش خان ببینه حسابمون رو میرسه!>>
سوگل حرفش را تایید کرده و گفت:
- راست میگی، پس من پیاده میشم، اگه چیزی گفتن میگم خونه سمل اینا بودم.
کایان لبخندی زده و گفت:
- اوکی!
سپس هر دو پیاده شده و سوگل به سمت عمارت دوید، باید زودتر از کایان وارد عمارت میشد، با دیدن هاشم، سلام داده و وارد شد، هاشم همانطور که سوگل را تحویل میگرفت گفت:
- خوش اومدین خانم بفرمایید.
سوگل سرخوش به سمت در ورودی رفته و درحالی که نگاهش به گلهای باغچه بود درحالی که قیافه چندش فاتح را از زیر نظر میگذراند وارد خانه شد.
با ورودش به سالن اصلی نگاهش را دور سالن چرخاند، همه در سالن نشسته و مشغول گفتوگو بودند، خانواده عمو بویوک حتی فاتح نیز در سالن حضور داشت، کمی ترسید و با فکر به این که فاتح همه چیز را گفته به آرامی جلو رفته و سلام کرد.
از قیافه خندان بکتاش میشد فهمید که از ماجرا بیخبر است اما هنوز هم نمیتوانست حدسی بزند.
قبل از احوالپرسی بکتاش گفت:
- به- به دختر قشنگم، خسته نباشی.
سوگل به آرامی دستانش را درهم قفل کرده و گفت:
- ممنون باباجون.
سپس نگاهی به قیافه درهم فاتح انداخت، همانطور که نکاهش میکرد فاتح گفت:
- روز خیلی خوبی بود ممنون.
سوگل درحالی که تعجب کرده بود سرش را تکان داد و لبش را به دندان گرفت.
هنوز هم حواسش به رانندگی بینظیر سوگل بود درحالی کهشیشه ماشین را پایین میداد گفت:
- sevgil, Babana ve Harika teyzene ne söylemek istersin?
<<سئوگیل؟ به بابات و عمه هاریکا چی میخوای بگی؟>>
سوگل لبهایش را به هم دوخته و پس از کمی تامل با لبخند گفت:
- به قول خودت دنیا یه روزه اون هم امروزه! حالا برگردیم خونه یه چیزی بهشون میگم، بعدش هم از فاتح خواهش کردم چیزی نگه.
کایان سری تکان داد و دستش را روی بازویش گذاشت، اخمهایش از درد بازو جمه شده بود کمی بازویش را ماساژ داد که سوگل متوجهش شده و پرسید:
- عزیزم خیلی درد داری؟
کایان با شنیدن لحن جذاب سوگل سرش را بالا آورده و با لبخند به چشمان او خیره شد، کمی لبخندش عمیقتر شد و حالا که درد را فراموش کرده بود با لذت گفت:
- Hayır Seogelim, iyiyim!
<<نه سئوگیلیم خوبم!>>
به سمت خانه حرکت کردندکمی بعد نزدیک کوچه کایان دستش را جلو آورده و گفت:
- سئوگیل!
سوگل سرش را به سمت کایان چرخانده و جواب داد:
- جانم!
کایان درحالی که محو تن صدای ضعیف سوگل شده بود گفت:
- Konağa birlikte gitmesek iyi olur, Bektaş Han görürse bize para verir!
<<بهتره با هم نریم توی عمارت، اگه بکتاش خان ببینه حسابمون رو میرسه!>>
سوگل حرفش را تایید کرده و گفت:
- راست میگی، پس من پیاده میشم، اگه چیزی گفتن میگم خونه سمل اینا بودم.
کایان لبخندی زده و گفت:
- اوکی!
سپس هر دو پیاده شده و سوگل به سمت عمارت دوید، باید زودتر از کایان وارد عمارت میشد، با دیدن هاشم، سلام داده و وارد شد، هاشم همانطور که سوگل را تحویل میگرفت گفت:
- خوش اومدین خانم بفرمایید.
سوگل سرخوش به سمت در ورودی رفته و درحالی که نگاهش به گلهای باغچه بود درحالی که قیافه چندش فاتح را از زیر نظر میگذراند وارد خانه شد.
با ورودش به سالن اصلی نگاهش را دور سالن چرخاند، همه در سالن نشسته و مشغول گفتوگو بودند، خانواده عمو بویوک حتی فاتح نیز در سالن حضور داشت، کمی ترسید و با فکر به این که فاتح همه چیز را گفته به آرامی جلو رفته و سلام کرد.
از قیافه خندان بکتاش میشد فهمید که از ماجرا بیخبر است اما هنوز هم نمیتوانست حدسی بزند.
قبل از احوالپرسی بکتاش گفت:
- به- به دختر قشنگم، خسته نباشی.
سوگل به آرامی دستانش را درهم قفل کرده و گفت:
- ممنون باباجون.
سپس نگاهی به قیافه درهم فاتح انداخت، همانطور که نکاهش میکرد فاتح گفت:
- روز خیلی خوبی بود ممنون.
سوگل درحالی که تعجب کرده بود سرش را تکان داد و لبش را به دندان گرفت.
۱.۶k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.