رمان
#دلبرـوحشی_پارت_اول
بازم صدا میومد آهسته به سمت در رفتم و محکم بستمش. من نمیتونم اینجوری تمرکز کنم.
مامان بلند گفت:
*یواش در شکست
با لحن تمسخر آمیزی گفتم:
_ببخشید
««چند ساعت بعد»»
تو حال هوای خودم درسامو میخوندم ک مامان یهو وارد اتاقم شد.
*امشب خونه داییت دعوتیم مهمونی بزرگیه میدونی ک داییت آدمه مهمیه
_خب ک چی میدونی ک من...
*حق مخالفت کردن نداری داییت ازت خواسته اونجا باشی میخواد تورو معرفی کنه
_منو؟؟؟
مامان بیخیال
*داییت هماهنگ کرده و از قبل به بقیه گفته تو میای. تو دختر باهوشی هستی و خیلی بدرد داییت میخوری.
بعد از حرف زدن زیاد مجبور شدم قبول کنم.
از مهمونی های شلوغ بدم میاد حس خفگی بهم دست میده.
گوشیمو بر داشتم و به ستایش پیام دادم.
_سلام خوبی
*سلام ت خوبی سارا
_نه امشب داییم پارتی گفته مامانم مجبورم کرده بیام
*چقد بد منم امشب میرم شهرستان ۱ هفته هم اونجا میمونم آنتن ندارم
_چیییی شوخیت گرفته من چیکار کنم پس؟
*نمیدونم هرچی اصرار کردم مامانم نذاشت بمونم تهران
امشبو دووم بیار تو از پسش برمیای
_خیله خب یه کاریش میکنم بای
*بای یه هفته دیگه برمیگردم
بازم صدا میومد آهسته به سمت در رفتم و محکم بستمش. من نمیتونم اینجوری تمرکز کنم.
مامان بلند گفت:
*یواش در شکست
با لحن تمسخر آمیزی گفتم:
_ببخشید
««چند ساعت بعد»»
تو حال هوای خودم درسامو میخوندم ک مامان یهو وارد اتاقم شد.
*امشب خونه داییت دعوتیم مهمونی بزرگیه میدونی ک داییت آدمه مهمیه
_خب ک چی میدونی ک من...
*حق مخالفت کردن نداری داییت ازت خواسته اونجا باشی میخواد تورو معرفی کنه
_منو؟؟؟
مامان بیخیال
*داییت هماهنگ کرده و از قبل به بقیه گفته تو میای. تو دختر باهوشی هستی و خیلی بدرد داییت میخوری.
بعد از حرف زدن زیاد مجبور شدم قبول کنم.
از مهمونی های شلوغ بدم میاد حس خفگی بهم دست میده.
گوشیمو بر داشتم و به ستایش پیام دادم.
_سلام خوبی
*سلام ت خوبی سارا
_نه امشب داییم پارتی گفته مامانم مجبورم کرده بیام
*چقد بد منم امشب میرم شهرستان ۱ هفته هم اونجا میمونم آنتن ندارم
_چیییی شوخیت گرفته من چیکار کنم پس؟
*نمیدونم هرچی اصرار کردم مامانم نذاشت بمونم تهران
امشبو دووم بیار تو از پسش برمیای
_خیله خب یه کاریش میکنم بای
*بای یه هفته دیگه برمیگردم
۵.۶k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.