ندیمه عمارت p:⁶²
تهیونگ:خب بریم دیر میشه..
و با این حرفش وزنشو روی من انداخت که نفسم رفت...خنده های هامین بیشتر بهم فشار میاورد تا دردسری که توش افتادم...وارد آزمایشگاه شدیم و سمت یه تخت رفتمو نشوندمش اونجا و خودم پاشدم...نفس حبس شدمو بیرون دادم که دکتر اومد سمتمون...
(هامین)
دیدنشو کنار هم دیگ بعد از کلی سال باید قشنگ میشد اما بیشتر خنده دار بود... نگاهشون که میکردی هنوزم شبیه بچه ها دنبال انتقام و تلافی بودن...با اومدن دکتر جلوی خندمو گرفتم و اونم بالاخره دست از تهدید وار نگاه کردن برداشتن به دکتر نگاه کردن
دکتر:پرستار ازت نمونه خون میگیره...فقط بهتون گفتن کم خونی بالایی داری..بهتره همنجا خون بهتون تزریق بشه هرچی دیر تر باشه مسلما خطرش بیشتره...
الان...بهرین فرصت بود تا تموم این سوءتفاهم از بین ببرم...دکمه استینمو باز کردم و همینطور که به بالا تا میزدم رو به دکتر گفتم:من خون میدم...پسرشم..
اون که نمیدونست من همه چیو میدونم پس نمی تونست مخالفت کنه!...
دکتر:چه بهتر..همراه پرستار برو داخل اون اتاق...
حس کردم که جفتشون میخواستن یه چیزی بهم بگن اما فقط سر تکون دادم و بعدم پشت سر پرستار وارد اتاق شدم..
(تهیونگ)
انتظار این یکی و نداشتم...بازم اون تپش قلب اومد سراغم..تند میزد خیلی زیاد...دهنم خشک شده بود..اگه...اگه واقعا هامین خونش به من نخوره...میفهمه پسرم نیست..بعد... بعد ولم میکنن میره...اونوقت.. اونوقت چیکار کنم...نفسمو اروم بیرون دادم..بعد این همه سال دیدن ا/ت اونم اینطوری... انگار به قلبم یه نیروی دیگ داد...به هر بهونه ای میشد لمسش میکردم و خیلی سخت چشمام کنترل میکردم تا از این همه دلتنگی ن اشکی توش جمع شه..ن ساعت ها بهش خیره...این دختر کوچولو هرچقدم میگذشت بازم همون چهره معصومش و داشت هرچند زبونش تند تر از قبله...
میدونستم بودن هامین کنارم باعث میشه یه روزی بازم ببینمش...اما اگه اون ترسی که همیشه توی دلم بود حقیقی میشد دیگ هیچ کدومشون و نمیدیدم...حتی هامینم میرفت پیش ا/ت ...نمیدونم افکارم چقد روی صورتم تاثیر گذاشت که پرستار نگران گفت:اقای تهیونگ...حالتون خوبه؟..
نگاهی به ا/ت کردم که از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت...اب دهنمو قورت دادم و رو به پرستار گفتم: خوبم..
پرستار:پس استینتون و بدید بالا تا من بیام...
اروم استینمو بالا دادم و به زمین خیره بودم...
ا/ت:چرا رنگت پریده ..یه ازمایش خونه دیگه..
صدای اروم و پر از طعنه اشو که کنار گوشم شنیدم نگاهمو بالا دادم و لبخند کمرنگی زدم و مثل خودش اروم گفتم:من بخاطر یکی چاقو خوردم...ازمایش که دیگ سهله..
بازم سِگِرمه هاش رفت توهم و این لبخند من و عمیق تر میکرد...چطور دوباره دوری تو رو تحمل کنم!... فکرشم عذابم میده..
از اتاق رفت بیرون و پرستارم اومد کارشو کرد...تموم که شد استینمو پایین دادم و رو بهش گفتم:میشه بگید خانومم بیاد..
پرستار:بله حتما..
با رفتنش پلک روی هم گذاشتمو سرمو تکیه صندلی دادم...سینم سنگین شده بود و میسوخت... بدجور درد داشتم اما لب از لب باز نمیکردم...هرچی دردم بیشتر میشد انگار اخم پیشونیم غلیط تر میشد..
ا/ت:چی گفتی به این پرستار با نیش باز اومده دنبالم؟....
چشمام و باز کردم و به چهرش نگاه کردم...هرچقدم درد داشتم بازم با دیدنش گره ابروهام باز شد...لبخند بی جونی زدم و اورم گفتم:من....فقط خواستم..صدات بزنه...
نفسام به شماره افتاده بود و حرفام قطع میشد...بی توجه ب حرفی که زدم چشماش نگران شد...فقط من این چشما رو میتونستن بخونم حتی پش این نقاب بی خیالی...تیری که قفسه سینم کشید باعث شد صورتم از درد جمع بشه...عادت داشتم حتی توی بدترین حالتم صدایی ازم در نیاد...بعد از اون تیر نفس کشیدن برام سخت شد ... انگار هوایی توی اتاق نبود که وارد ریه هام بشه
و با این حرفش وزنشو روی من انداخت که نفسم رفت...خنده های هامین بیشتر بهم فشار میاورد تا دردسری که توش افتادم...وارد آزمایشگاه شدیم و سمت یه تخت رفتمو نشوندمش اونجا و خودم پاشدم...نفس حبس شدمو بیرون دادم که دکتر اومد سمتمون...
(هامین)
دیدنشو کنار هم دیگ بعد از کلی سال باید قشنگ میشد اما بیشتر خنده دار بود... نگاهشون که میکردی هنوزم شبیه بچه ها دنبال انتقام و تلافی بودن...با اومدن دکتر جلوی خندمو گرفتم و اونم بالاخره دست از تهدید وار نگاه کردن برداشتن به دکتر نگاه کردن
دکتر:پرستار ازت نمونه خون میگیره...فقط بهتون گفتن کم خونی بالایی داری..بهتره همنجا خون بهتون تزریق بشه هرچی دیر تر باشه مسلما خطرش بیشتره...
الان...بهرین فرصت بود تا تموم این سوءتفاهم از بین ببرم...دکمه استینمو باز کردم و همینطور که به بالا تا میزدم رو به دکتر گفتم:من خون میدم...پسرشم..
اون که نمیدونست من همه چیو میدونم پس نمی تونست مخالفت کنه!...
دکتر:چه بهتر..همراه پرستار برو داخل اون اتاق...
حس کردم که جفتشون میخواستن یه چیزی بهم بگن اما فقط سر تکون دادم و بعدم پشت سر پرستار وارد اتاق شدم..
(تهیونگ)
انتظار این یکی و نداشتم...بازم اون تپش قلب اومد سراغم..تند میزد خیلی زیاد...دهنم خشک شده بود..اگه...اگه واقعا هامین خونش به من نخوره...میفهمه پسرم نیست..بعد... بعد ولم میکنن میره...اونوقت.. اونوقت چیکار کنم...نفسمو اروم بیرون دادم..بعد این همه سال دیدن ا/ت اونم اینطوری... انگار به قلبم یه نیروی دیگ داد...به هر بهونه ای میشد لمسش میکردم و خیلی سخت چشمام کنترل میکردم تا از این همه دلتنگی ن اشکی توش جمع شه..ن ساعت ها بهش خیره...این دختر کوچولو هرچقدم میگذشت بازم همون چهره معصومش و داشت هرچند زبونش تند تر از قبله...
میدونستم بودن هامین کنارم باعث میشه یه روزی بازم ببینمش...اما اگه اون ترسی که همیشه توی دلم بود حقیقی میشد دیگ هیچ کدومشون و نمیدیدم...حتی هامینم میرفت پیش ا/ت ...نمیدونم افکارم چقد روی صورتم تاثیر گذاشت که پرستار نگران گفت:اقای تهیونگ...حالتون خوبه؟..
نگاهی به ا/ت کردم که از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت...اب دهنمو قورت دادم و رو به پرستار گفتم: خوبم..
پرستار:پس استینتون و بدید بالا تا من بیام...
اروم استینمو بالا دادم و به زمین خیره بودم...
ا/ت:چرا رنگت پریده ..یه ازمایش خونه دیگه..
صدای اروم و پر از طعنه اشو که کنار گوشم شنیدم نگاهمو بالا دادم و لبخند کمرنگی زدم و مثل خودش اروم گفتم:من بخاطر یکی چاقو خوردم...ازمایش که دیگ سهله..
بازم سِگِرمه هاش رفت توهم و این لبخند من و عمیق تر میکرد...چطور دوباره دوری تو رو تحمل کنم!... فکرشم عذابم میده..
از اتاق رفت بیرون و پرستارم اومد کارشو کرد...تموم که شد استینمو پایین دادم و رو بهش گفتم:میشه بگید خانومم بیاد..
پرستار:بله حتما..
با رفتنش پلک روی هم گذاشتمو سرمو تکیه صندلی دادم...سینم سنگین شده بود و میسوخت... بدجور درد داشتم اما لب از لب باز نمیکردم...هرچی دردم بیشتر میشد انگار اخم پیشونیم غلیط تر میشد..
ا/ت:چی گفتی به این پرستار با نیش باز اومده دنبالم؟....
چشمام و باز کردم و به چهرش نگاه کردم...هرچقدم درد داشتم بازم با دیدنش گره ابروهام باز شد...لبخند بی جونی زدم و اورم گفتم:من....فقط خواستم..صدات بزنه...
نفسام به شماره افتاده بود و حرفام قطع میشد...بی توجه ب حرفی که زدم چشماش نگران شد...فقط من این چشما رو میتونستن بخونم حتی پش این نقاب بی خیالی...تیری که قفسه سینم کشید باعث شد صورتم از درد جمع بشه...عادت داشتم حتی توی بدترین حالتم صدایی ازم در نیاد...بعد از اون تیر نفس کشیدن برام سخت شد ... انگار هوایی توی اتاق نبود که وارد ریه هام بشه
۱۷۲.۲k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.