𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁷⁵
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁷⁵
chapter②
تهیونگ اگه کوک رو با خبر نکنه نمیشه؟!
از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت حیاط پشتی...
حواسم انقد پرت شده بود که یادم رفت کفش بپوشم با اینکه دمپایی پوشیده بودم سر راه دوباره برگشتم و کتونی هامو پوشیدم...
سریع رفتم پیشش....
ات: اینجا چیکار میکنی؟*آروم*
پنجره ای که دیدش به حیاط پشتی بود دقیقا تو اتاق من قرار داشت و جایی که کوکه...
تهیونگ: ولینتان نزدیکه نه؟*پوزخند*
ات: آره چطور؟*اخم*
تهیونگ: چی برات بخرم؟
ات: اوفف از دیوار بالا اومدی اینو بگی؟
تهیونگ: بگو!*ذوق*
ات: هیچی...برو دیگه
تهیونگ: گوشیت پیشته؟
ات: نه خراب شده چی میخوای؟
تهیونگ: میشه آدرس خونمونو بگم؟
ات: خونمون؟ منظورت خونته؟
تهیونگ: حالا همون
ات: نههه برو دیگهههه
مجبورش کردم دوباره از دیوار بالا بره....
"میخوام یه چیزی رو روشن کنم اصلا من... من اصلا کوک رو دوست دارم پسره ی لوس!
پاشده اومده میگه کادو چی میخوای
آدرس خونمون ایششش!
" کفشامو دراوردم و تو جاکفشی گذاشتم از تو جیبم یه دالگونا
بیرون اوردم و انداختم تو دهنم... آشغالشم روی زمین اندانتم و رفتم...
عکس خانوادگی رو یادم رفته بود و حس میکردم الاناست که کوک بیدار بشه....
به حرفی که زدم فکر کردم...
~من کوک رو دوست دارم؟~
چطور میتونم عاشق پدرخونده یا شادم یه دزد بی همه چیز بشم؟
(بس کن اتعلی)
اون منو دزدیده...... ولی خب زیادم بد نیستا خوشگله خوش قیافست، لاس زدناش و موهاشم خوبه، تیپ و حرفاشم همینطور...
نـه! من نباید عاشق دزد بچگیم بشم!
حواسم پرت شده بود که صدای زنگ عمارت به گوشم خورد... رفتم و درو باز کنم که هانا رودیدم....
ات: چی شده؟*نگران*
هانا: م..امان بزرگم*گریه سگی*
ات: آجوما؟ آجوما چی؟
هانا: دیشب... دی..شب سکته کرد و...فوت...شد
خشکم زده بود... نمیدونستم گریه کنم یا به هانا کمک کنم......
ات: هانا آر..وم باش
هانا:*گریه*
لباس مشکی رنگ و موهای بافته شده و کت متوفی آجوما تو دست برادرکوچیک تر هانا قلبمو بیشتر به درد میاورد....
هانا رو به داخل، روی نیمکت حیاط نشوندم و سریع رفتم تا لباس های مشکیمو بپوشم...
(نکته: سنت کره ی جنوبی هم مثل ایران تو عزاداری اینه که لباس مشکی میپوشن)
رفتم تو اتاقی که کوک هست و لباسا رو برداشتم که صدای بم و خوابالو کوک سکوت رو شکست....
کوک: این کیه داره گریه میکنه؟*بی حوصله*
ات: ک..وک من باید با هانا برم یه جایی و بیام
چون کوک فقط از دوستای من به هانا اعتماد میکرد گذاشت...
chapter②
تهیونگ اگه کوک رو با خبر نکنه نمیشه؟!
از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت حیاط پشتی...
حواسم انقد پرت شده بود که یادم رفت کفش بپوشم با اینکه دمپایی پوشیده بودم سر راه دوباره برگشتم و کتونی هامو پوشیدم...
سریع رفتم پیشش....
ات: اینجا چیکار میکنی؟*آروم*
پنجره ای که دیدش به حیاط پشتی بود دقیقا تو اتاق من قرار داشت و جایی که کوکه...
تهیونگ: ولینتان نزدیکه نه؟*پوزخند*
ات: آره چطور؟*اخم*
تهیونگ: چی برات بخرم؟
ات: اوفف از دیوار بالا اومدی اینو بگی؟
تهیونگ: بگو!*ذوق*
ات: هیچی...برو دیگه
تهیونگ: گوشیت پیشته؟
ات: نه خراب شده چی میخوای؟
تهیونگ: میشه آدرس خونمونو بگم؟
ات: خونمون؟ منظورت خونته؟
تهیونگ: حالا همون
ات: نههه برو دیگهههه
مجبورش کردم دوباره از دیوار بالا بره....
"میخوام یه چیزی رو روشن کنم اصلا من... من اصلا کوک رو دوست دارم پسره ی لوس!
پاشده اومده میگه کادو چی میخوای
آدرس خونمون ایششش!
" کفشامو دراوردم و تو جاکفشی گذاشتم از تو جیبم یه دالگونا
بیرون اوردم و انداختم تو دهنم... آشغالشم روی زمین اندانتم و رفتم...
عکس خانوادگی رو یادم رفته بود و حس میکردم الاناست که کوک بیدار بشه....
به حرفی که زدم فکر کردم...
~من کوک رو دوست دارم؟~
چطور میتونم عاشق پدرخونده یا شادم یه دزد بی همه چیز بشم؟
(بس کن اتعلی)
اون منو دزدیده...... ولی خب زیادم بد نیستا خوشگله خوش قیافست، لاس زدناش و موهاشم خوبه، تیپ و حرفاشم همینطور...
نـه! من نباید عاشق دزد بچگیم بشم!
حواسم پرت شده بود که صدای زنگ عمارت به گوشم خورد... رفتم و درو باز کنم که هانا رودیدم....
ات: چی شده؟*نگران*
هانا: م..امان بزرگم*گریه سگی*
ات: آجوما؟ آجوما چی؟
هانا: دیشب... دی..شب سکته کرد و...فوت...شد
خشکم زده بود... نمیدونستم گریه کنم یا به هانا کمک کنم......
ات: هانا آر..وم باش
هانا:*گریه*
لباس مشکی رنگ و موهای بافته شده و کت متوفی آجوما تو دست برادرکوچیک تر هانا قلبمو بیشتر به درد میاورد....
هانا رو به داخل، روی نیمکت حیاط نشوندم و سریع رفتم تا لباس های مشکیمو بپوشم...
(نکته: سنت کره ی جنوبی هم مثل ایران تو عزاداری اینه که لباس مشکی میپوشن)
رفتم تو اتاقی که کوک هست و لباسا رو برداشتم که صدای بم و خوابالو کوک سکوت رو شکست....
کوک: این کیه داره گریه میکنه؟*بی حوصله*
ات: ک..وک من باید با هانا برم یه جایی و بیام
چون کوک فقط از دوستای من به هانا اعتماد میکرد گذاشت...
۱۱.۷k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.