now post
part 20✨🪐
با موتور اروم زدم به اونی که دنبال دلسا بود و دلسا رو سریع سوار کردم.
سرعتم خیلی زیاد بود ولی پیدام کرده بودن خودمو تو کوچه پس کوچه انداختم و سر یه رستوران دلسا رو پیاده کردم.
واقعا نمیتونستم قبول کنم دلسا چیزیش بشه
اونا با یه ماشین و یدونه موتور دنبالم بودم رفتم انداختم تو اتوبان همینجوری که از بین ماشینا رد میشدم یهو یه ماشین سریع فرمون رو گرفت رو من و من خوردم زمین و موتور چرخید ولی من خودم رو پرت کردم یه سمت دیگه فقط روی پاهام کشیده شد به اسفالت و پوستش از رونم تا زانو پام کنده شد خدارشکر کاسکت سرم بود و سرم ضربه نخورد.
انقدر ادرانیل خونم بالا بود که درد رو حس نمیکردم و خبری هم از اون سه تا نبود،من موندم و یه موتور داغون،واقعا قلبم شکسته بود اون موتور رو با هزار بدبختی خریدم با هزار بدبختی به اینجا رسونده بودم،با گریه که از درد پام نبود بلکه از درد قلبم بود که چرا انقدر بدبختی باید سر من بیاد از همون بچگی زندگی درستی نداشتم چرا من چرا کائنات باهام سر جنگ دارن چرا منو انقدر بدبخت کردن.
اروم سمت موتورم رفتم همونجا نشستم و گریه میکردم، بعد چند دقیقه از نشستنم بدنم دوباره به حالت عادی برگشت و ضربان قلبم هم درست شد و تازه درد پاهام شروع شد.
انگار پاهام روی آتش بود و داشت میسوخت،داد میزدم کمک میخواستم ولی کسی حتی یه چراغ هم نمیزد.
چند دقیقه تو درد بودم که یه ماشین کنارم ایستاد و یه زن و بچه ازش اومدن بیرون.
خیالم راحت شد و چشمام رو بستم.
∆کوک
جیمین:چقدر دلم میخواد برم بیرون بگردم.
کوک:منم ولی نمیشه ،این دختره نباشه نمیشه.
جیمین:زاستی مگه قرار نبود تا قبل ۱۲بیاد خونه، خودش گفت
کوک:نمیدونم
نامی:اره بزار یه زنگ بهش بزنم
:مشترک مور.......
نامی:خاموشه،صددرصد امشب نمیاد.
کوک:عهه پس من میرم بخوابم
نامی:بخاطر لینا بیدار بودی؟
حقیقت داشت ولی
کوک:نبابا میخواستم برم بیرون.
جیمین:عجبب
کوک:یاااا تو خودت گفتی بربم بیرون
جیمین:من همین الان گفتم تو چرا قبلش نشسته بودی؟
کوک:دفعه دیگه برای نشستن هم ازتون اجازه میگیرم سرورم😂
جیمین:افرین حالا هم مرخصی،برو
رفتم بالا و دوباره به لینا زنگ زدم ایندفعه خاموش نبود ولی جواب نداد.
خوابیدم و صبح ته با شدت اومد تو اتاقم
کوک:چیه ؟؟چیشده!؟ ترسیدم.
ته:لینا،،،لیناا تصادف کرده الانم بیمارستانه
یه لحظه قلبم از تپیدن دست برداشت،درسته زمان کمیه که میشناسمش و دقیق هم نمیشناسمش ،ولی تو قبلم یه موقعیت خاص داشت
با صدای بلند گفتم
کوک:یعنی چییی؟
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
با موتور اروم زدم به اونی که دنبال دلسا بود و دلسا رو سریع سوار کردم.
سرعتم خیلی زیاد بود ولی پیدام کرده بودن خودمو تو کوچه پس کوچه انداختم و سر یه رستوران دلسا رو پیاده کردم.
واقعا نمیتونستم قبول کنم دلسا چیزیش بشه
اونا با یه ماشین و یدونه موتور دنبالم بودم رفتم انداختم تو اتوبان همینجوری که از بین ماشینا رد میشدم یهو یه ماشین سریع فرمون رو گرفت رو من و من خوردم زمین و موتور چرخید ولی من خودم رو پرت کردم یه سمت دیگه فقط روی پاهام کشیده شد به اسفالت و پوستش از رونم تا زانو پام کنده شد خدارشکر کاسکت سرم بود و سرم ضربه نخورد.
انقدر ادرانیل خونم بالا بود که درد رو حس نمیکردم و خبری هم از اون سه تا نبود،من موندم و یه موتور داغون،واقعا قلبم شکسته بود اون موتور رو با هزار بدبختی خریدم با هزار بدبختی به اینجا رسونده بودم،با گریه که از درد پام نبود بلکه از درد قلبم بود که چرا انقدر بدبختی باید سر من بیاد از همون بچگی زندگی درستی نداشتم چرا من چرا کائنات باهام سر جنگ دارن چرا منو انقدر بدبخت کردن.
اروم سمت موتورم رفتم همونجا نشستم و گریه میکردم، بعد چند دقیقه از نشستنم بدنم دوباره به حالت عادی برگشت و ضربان قلبم هم درست شد و تازه درد پاهام شروع شد.
انگار پاهام روی آتش بود و داشت میسوخت،داد میزدم کمک میخواستم ولی کسی حتی یه چراغ هم نمیزد.
چند دقیقه تو درد بودم که یه ماشین کنارم ایستاد و یه زن و بچه ازش اومدن بیرون.
خیالم راحت شد و چشمام رو بستم.
∆کوک
جیمین:چقدر دلم میخواد برم بیرون بگردم.
کوک:منم ولی نمیشه ،این دختره نباشه نمیشه.
جیمین:زاستی مگه قرار نبود تا قبل ۱۲بیاد خونه، خودش گفت
کوک:نمیدونم
نامی:اره بزار یه زنگ بهش بزنم
:مشترک مور.......
نامی:خاموشه،صددرصد امشب نمیاد.
کوک:عهه پس من میرم بخوابم
نامی:بخاطر لینا بیدار بودی؟
حقیقت داشت ولی
کوک:نبابا میخواستم برم بیرون.
جیمین:عجبب
کوک:یاااا تو خودت گفتی بربم بیرون
جیمین:من همین الان گفتم تو چرا قبلش نشسته بودی؟
کوک:دفعه دیگه برای نشستن هم ازتون اجازه میگیرم سرورم😂
جیمین:افرین حالا هم مرخصی،برو
رفتم بالا و دوباره به لینا زنگ زدم ایندفعه خاموش نبود ولی جواب نداد.
خوابیدم و صبح ته با شدت اومد تو اتاقم
کوک:چیه ؟؟چیشده!؟ ترسیدم.
ته:لینا،،،لیناا تصادف کرده الانم بیمارستانه
یه لحظه قلبم از تپیدن دست برداشت،درسته زمان کمیه که میشناسمش و دقیق هم نمیشناسمش ،ولی تو قبلم یه موقعیت خاص داشت
با صدای بلند گفتم
کوک:یعنی چییی؟
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
۲.۹k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.