فن فیک خاطرات گناهکار "پارت ۶"
*یک ماه بعد*
با تابش نور خورشید به چشمام بیدار شدم . به چهره نامجون نگاهی انداختم و اخم کردم .
ولی .. اون واقعا زیبا بود . شاید اگر یه جور دیگه ملاقاتش میکردم التماس میکردم که دوست پسرم بشه .
خواستم از روی تخت بلند شم که دستش دور دستم مچ شد
چشماشو باز کرد و گفت: نرو ..
+ارباب.. بهتره برم .. و ..
نامجون:گفتم نرو .. برگرد سرجات
برگشتم و روی تخت خوابیدم
با انداختن دستش دور کمرم سرش رو به سینه ام چسبوند و دوباره چشمهاشو بست .
چرا انقدر عجیب شده بود؟
با صدای بَم مشغول حرف زدن شد : امروز .. میخوام باهم بریم بیرون . چندوقته دختر خوبی شدی پس حقته یه جایزه بگیری نه؟!
جوابی ندادم که با صدای بلند گفت : جواب بده لینا ..
+بله .. ارباب.
نامجون: پس پاشو لباساتو بپوش .
لینا: بله .
بلند شدم و به سمت در رفتم که با صداش متوقف شدم
نامجون: لینا.. بیا اینجا !
رفتم بالا سرش ایستادم
نامجون: تمام لباسایی که توی کمدتن ، به خواست من آنچنان پوشیده نیستن . سعی کن جوری خودتو بپوشونی که فقط صورتت معلوم باشه .
لینا: بله .
بعد از خارج شدن از اتاقش ، لباسهام رو پوشیدم و توی سالن منتظرش موندم
نیم ساعت گذشته بود . همونطور که روی کاناپه نشسته بودم و پاهام و بالا پایین میکردم نگاهی به ساعتم انداختم
بعد از چند دقیقه صدای کفشهاش و شنیدم و بعد کفشای ورنی و قهوه ای رنگش جلوی چشمام فرود اومد
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم
نامجون اخم کرد و داد زد : برید سر کارِتون .
خدمتکار هایی که متوقف شده بودن و فقط به من و ارباب خیره شده بودن با داد ارباب مشغول کار کردن شدن
نامجون: پاشو دنبالم بیا
سمت در خروجی رفت . از عمارت خارج شدیم و وارد پارکینگ شدیم
نامجون: انتخاب کن سوار کدومشون بشیم؟
به بوگاتی مشکی رنگ اشاره کردم
- سلیقت خوبه .
در ماشین رو برام باز کرد
نامجون : بفرمایید.. ارباب .
دقیقا داشت ادای من رو در میاورد
از لحن حرف زدنش قهقهه زدم . امروز واقعا عجیب شده بود .
داخل ماشین نشستم که در و بست و خودشم نشست توی ماشین
سوییچ رو توی ماشین انداخت و استارت زد
+ارباب..چرا..امروز انقدر عجیب شدید؟
نامجون: دارم رفتاری که لایقشی رو بهت نشون میدم
+هومم..
پرسید: تاحالا شهربازی رفتی؟
لینا: نه . نرفتم
نامجون: منم تاحالا نرفتم . راستی ..میتونی نامجون صدام بزنی!
+چرا؟
نامجون: همین که گفتم . درست نیست بیرون ارباب صدام بزنی که نه؟
+بله..
-عادی حرف بزن
+باشه نامجون
-الان بهتر شد
پاش و روی ترمز فشرد و ماشین با صدای بدی از زمین کنده شد
توی ماشین هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد . بالاخره رسیدیم . ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و بعد از ماشین خارج شدیم
همونطوری که راه میرفتیم گفت: نگفتم لباسهات پوشیده باشن؟
لینا: مشکلی دارن؟
با فک قفل شده غرید : ساق دستهات ..
متعجب نگاهش کردم . واقعا انقدر حساس بود ؟
لینا:برای چی مهمه کسی که برات هرزگی میکنه بدنش پوشیده باشه ؟
نامجون:درست حرف بزن .
قدمای بلندتری برداشت که دنبالش رفتم
لینا: دارم حرف بدی میزنم؟ اصلا برات مهمم که انقدر حساسیت به خرج میدی؟
نامجون: لینا بهتره خفه شی و زیاد پررو نشی .
تصمیم گرفتم حرفی نزنم ، با اخم وارد شهربازی شدم
با دیدن شلوغی شهربازی دستم رو توی دستاش گرفت که متعجب نگاهش کردم
نامجون: اونجوری نگاهم نکن ، اینجا شلوغه ممکنه گم بشی
همچنان به دستش خیره بودم که گفت: یااا به چی نگاه میکنی؟
میتونستم بگم خیلی کیوت شده بود . ناخودآگاه خندم گرفت .
با دیدن خندیدن من به زور سعی کرد جلوی خنده شو بگیره . بریده بریده حرف زد: نخند .. اگر..بخندی.. امشب.. جبران میکنم..
همچنان دید که دارم میخندم گفت : آیگوو تمومش میکنی یا برگردیم؟!
لینا: نه نه ببخشید ..
-خوبه ..
همونطوری که سمت تِرَن هوایی میرفتیم گفتم: چطور انقدر راحت میای بیرون؟
نامجون: هیچکس من و نمیشناسه .. پس چرا باید بترسم؟
لینا: راستی .. وقتی سعی میکنی جدی میشی واقعا .. کیوت میشی
نامجون: پس نظرت درمورد اینکه روی تخت جدی باشم چیه ؟
لینا: نه نه نمیخوام
بعد از گرفتن بلیط و چند دقیقه ایستادن تو صف بالاخره نوبتمون شد
به سمت صندلی ها راهنماییم کرد و بعد از اینکه کمربند ترن رو برام بست خودش هم صندلی کناریم نشست
+ارباب..یعنی.. نامجون من میترسم
نامجون: خب ؟ چیکار باید بکنم؟
گفتم : یاااا اصلا تو تاحالا قرار گذاشتی یا سعی کردی رمانتیک باشی؟
نامجون: راستش .. نه!
لینا: باید دستم و بگیری یا بغلم کنی
با اخم گفت : رو این صندلی بند شدیم چطور بغلت کنم؟
لینا: پس دستمو بگیر
نامجون: باشه .. الان که این بیرونیم مجبورم باهات یکم صمیمی بشم ولی مطمئن باش وقتی رسیدیم همه چی مثل قبل میشه
دستم و جلوش گرفتم
هوفی کشید و دستم و گرفت
--
پارت بعدی = ۱۰+ کامنت
با تابش نور خورشید به چشمام بیدار شدم . به چهره نامجون نگاهی انداختم و اخم کردم .
ولی .. اون واقعا زیبا بود . شاید اگر یه جور دیگه ملاقاتش میکردم التماس میکردم که دوست پسرم بشه .
خواستم از روی تخت بلند شم که دستش دور دستم مچ شد
چشماشو باز کرد و گفت: نرو ..
+ارباب.. بهتره برم .. و ..
نامجون:گفتم نرو .. برگرد سرجات
برگشتم و روی تخت خوابیدم
با انداختن دستش دور کمرم سرش رو به سینه ام چسبوند و دوباره چشمهاشو بست .
چرا انقدر عجیب شده بود؟
با صدای بَم مشغول حرف زدن شد : امروز .. میخوام باهم بریم بیرون . چندوقته دختر خوبی شدی پس حقته یه جایزه بگیری نه؟!
جوابی ندادم که با صدای بلند گفت : جواب بده لینا ..
+بله .. ارباب.
نامجون: پس پاشو لباساتو بپوش .
لینا: بله .
بلند شدم و به سمت در رفتم که با صداش متوقف شدم
نامجون: لینا.. بیا اینجا !
رفتم بالا سرش ایستادم
نامجون: تمام لباسایی که توی کمدتن ، به خواست من آنچنان پوشیده نیستن . سعی کن جوری خودتو بپوشونی که فقط صورتت معلوم باشه .
لینا: بله .
بعد از خارج شدن از اتاقش ، لباسهام رو پوشیدم و توی سالن منتظرش موندم
نیم ساعت گذشته بود . همونطور که روی کاناپه نشسته بودم و پاهام و بالا پایین میکردم نگاهی به ساعتم انداختم
بعد از چند دقیقه صدای کفشهاش و شنیدم و بعد کفشای ورنی و قهوه ای رنگش جلوی چشمام فرود اومد
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم
نامجون اخم کرد و داد زد : برید سر کارِتون .
خدمتکار هایی که متوقف شده بودن و فقط به من و ارباب خیره شده بودن با داد ارباب مشغول کار کردن شدن
نامجون: پاشو دنبالم بیا
سمت در خروجی رفت . از عمارت خارج شدیم و وارد پارکینگ شدیم
نامجون: انتخاب کن سوار کدومشون بشیم؟
به بوگاتی مشکی رنگ اشاره کردم
- سلیقت خوبه .
در ماشین رو برام باز کرد
نامجون : بفرمایید.. ارباب .
دقیقا داشت ادای من رو در میاورد
از لحن حرف زدنش قهقهه زدم . امروز واقعا عجیب شده بود .
داخل ماشین نشستم که در و بست و خودشم نشست توی ماشین
سوییچ رو توی ماشین انداخت و استارت زد
+ارباب..چرا..امروز انقدر عجیب شدید؟
نامجون: دارم رفتاری که لایقشی رو بهت نشون میدم
+هومم..
پرسید: تاحالا شهربازی رفتی؟
لینا: نه . نرفتم
نامجون: منم تاحالا نرفتم . راستی ..میتونی نامجون صدام بزنی!
+چرا؟
نامجون: همین که گفتم . درست نیست بیرون ارباب صدام بزنی که نه؟
+بله..
-عادی حرف بزن
+باشه نامجون
-الان بهتر شد
پاش و روی ترمز فشرد و ماشین با صدای بدی از زمین کنده شد
توی ماشین هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد . بالاخره رسیدیم . ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و بعد از ماشین خارج شدیم
همونطوری که راه میرفتیم گفت: نگفتم لباسهات پوشیده باشن؟
لینا: مشکلی دارن؟
با فک قفل شده غرید : ساق دستهات ..
متعجب نگاهش کردم . واقعا انقدر حساس بود ؟
لینا:برای چی مهمه کسی که برات هرزگی میکنه بدنش پوشیده باشه ؟
نامجون:درست حرف بزن .
قدمای بلندتری برداشت که دنبالش رفتم
لینا: دارم حرف بدی میزنم؟ اصلا برات مهمم که انقدر حساسیت به خرج میدی؟
نامجون: لینا بهتره خفه شی و زیاد پررو نشی .
تصمیم گرفتم حرفی نزنم ، با اخم وارد شهربازی شدم
با دیدن شلوغی شهربازی دستم رو توی دستاش گرفت که متعجب نگاهش کردم
نامجون: اونجوری نگاهم نکن ، اینجا شلوغه ممکنه گم بشی
همچنان به دستش خیره بودم که گفت: یااا به چی نگاه میکنی؟
میتونستم بگم خیلی کیوت شده بود . ناخودآگاه خندم گرفت .
با دیدن خندیدن من به زور سعی کرد جلوی خنده شو بگیره . بریده بریده حرف زد: نخند .. اگر..بخندی.. امشب.. جبران میکنم..
همچنان دید که دارم میخندم گفت : آیگوو تمومش میکنی یا برگردیم؟!
لینا: نه نه ببخشید ..
-خوبه ..
همونطوری که سمت تِرَن هوایی میرفتیم گفتم: چطور انقدر راحت میای بیرون؟
نامجون: هیچکس من و نمیشناسه .. پس چرا باید بترسم؟
لینا: راستی .. وقتی سعی میکنی جدی میشی واقعا .. کیوت میشی
نامجون: پس نظرت درمورد اینکه روی تخت جدی باشم چیه ؟
لینا: نه نه نمیخوام
بعد از گرفتن بلیط و چند دقیقه ایستادن تو صف بالاخره نوبتمون شد
به سمت صندلی ها راهنماییم کرد و بعد از اینکه کمربند ترن رو برام بست خودش هم صندلی کناریم نشست
+ارباب..یعنی.. نامجون من میترسم
نامجون: خب ؟ چیکار باید بکنم؟
گفتم : یاااا اصلا تو تاحالا قرار گذاشتی یا سعی کردی رمانتیک باشی؟
نامجون: راستش .. نه!
لینا: باید دستم و بگیری یا بغلم کنی
با اخم گفت : رو این صندلی بند شدیم چطور بغلت کنم؟
لینا: پس دستمو بگیر
نامجون: باشه .. الان که این بیرونیم مجبورم باهات یکم صمیمی بشم ولی مطمئن باش وقتی رسیدیم همه چی مثل قبل میشه
دستم و جلوش گرفتم
هوفی کشید و دستم و گرفت
--
پارت بعدی = ۱۰+ کامنت
۲۷.۸k
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.