وانشات سوکوکو
بهش نگاه کرد: اون پسری که بوسیدیش کی بود؟
قرمز شد و سرش رو پایین انداخت: میشه به کسی نگی؟
نوک کفش مردانهاش رو توی زمین فرو کرد.
-قول میدم به کسی نگم.
بهم نگاه کرد: کسی که دوستش دارم...اگر خانوادهام بفهمن...
متوجه بودم که چی میگه.
سری تکون دادم: مشکلی نیست، کسی قرار نیست بفهمه.
خندید: دنبالم بیا.
به طرز عجیبی جذبش شده بودم، اون زیبا بود و پرشور.
کتش رو دراورد و انداخت روی شونهی من: هوا سرده.
توی قایق کوچکی که از مرداب عبور میکرد نشستیم و دازای به سمت دیگهی مرداب پارو زد.
به وسط مرداب رسیدیم، جایی که نور ماه رخ انداخته بود و اصل و نسبش رو به جمال میکشید.
قایق کوچک را نگه داشت و به چشم های من خیره شد: حالا هر سوالی داری از من بپرس.
-من خوابم یا بیدار؟
-بیدار
-چندسالته؟
-بیست
-خیلی خوشگلی...
خندید و دستش رو روی گونهام گذاشت: نوبت منه. چندسالته؟
-پونزده
-چرا فکر میکنی خوابی؟
-چون تو مثل یه رویا میمونی.
-از من خوشت میاد؟
کمی مکث کردم: خیلی.
قرمز شد و سرش رو پایین انداخت: میشه به کسی نگی؟
نوک کفش مردانهاش رو توی زمین فرو کرد.
-قول میدم به کسی نگم.
بهم نگاه کرد: کسی که دوستش دارم...اگر خانوادهام بفهمن...
متوجه بودم که چی میگه.
سری تکون دادم: مشکلی نیست، کسی قرار نیست بفهمه.
خندید: دنبالم بیا.
به طرز عجیبی جذبش شده بودم، اون زیبا بود و پرشور.
کتش رو دراورد و انداخت روی شونهی من: هوا سرده.
توی قایق کوچکی که از مرداب عبور میکرد نشستیم و دازای به سمت دیگهی مرداب پارو زد.
به وسط مرداب رسیدیم، جایی که نور ماه رخ انداخته بود و اصل و نسبش رو به جمال میکشید.
قایق کوچک را نگه داشت و به چشم های من خیره شد: حالا هر سوالی داری از من بپرس.
-من خوابم یا بیدار؟
-بیدار
-چندسالته؟
-بیست
-خیلی خوشگلی...
خندید و دستش رو روی گونهام گذاشت: نوبت منه. چندسالته؟
-پونزده
-چرا فکر میکنی خوابی؟
-چون تو مثل یه رویا میمونی.
-از من خوشت میاد؟
کمی مکث کردم: خیلی.
۱.۵k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲