تلافی
نام رمان: تلافی
((دیانا)
ساعت نزدیک های۷بود و داشتم چمدونم رو جمع میکردم از صبح آنقدر فس فس کردم که دیر شد و چمدونم رو جمع نکردم راستی محمدم قراره بهامون بیاد یک ساعت پیش ارسلان زنگ زد گفت من بیام دنبالت گفتم ن با بچه ها میرم اونم گفت اوکی بعد من بهش گفتم که محمد هم میگه میاد اونم گفت مشکلی نیست منم اگه پانیذ پایه بود میکم بیاد محمد که شنید چشاش برق زد و این از چشم های تیز بین من دور نموند.
همین جوری مشغول جمع و جور کردن بودم که نیکا زنگ زد و گفت که حوصلش زایده و میخواد بیاد اینجا لش کنه و این وست مست ها یک کمکی هم به من بکنه یک نیم ساعتی ۲۰دقیقه کشید که نیکا خوانوم رسید همین که در رو باز کردم این بز پریدم روش و ماچش کردم بعد سلام علیک چپیدیم تو اتاق
(نیکا)وای کثیف توفیم کردی نکبت
(من)دلتم بخواد میمون
نیکا با نگاهی شیطون گفت
(نیکا)من که دلم نمیخواد ولی یکی هست که دلش میخواد
با لحن متعجب
(من)کی؟
(نیکا)آقای ارسلان کاشی
(من)برو بابا تو هم دلت خوشه ها
اینو گفتم و رفتم سمت چمدون
نیکا اومد پیشم وگفت
(نیکا)ببین این ازدواج سوری به طلاق کشیده نمیشه این خط این چی نشون
(من)نیکا عشقم کم زر بزن کار دارم
(نیکا)باش از من گفتن بود
(من)تو خفه شب به نفع یک ملته
(نیکا)با من درست حرف بزن ها میگم خاطر خواهام بکشنت
من در حال پاره شدن گفتم
(من)کس اون کچل.کور.کوتوله رو میگی دیگه
نیکا چشم قری بهم کرد و گفت
(نیکا)نخیر آقا متین
(من)ههههههه وای یادم نبود جوابت چیه حالا مثبت یا منفی
(نیکا)خوب خیلی فکر کردم گفتم بزار بعد سفر همیشه میگن داخل سفر آدمت رو بشناس
(من)ای باریک خره باریک
نیکا بالشت رو سمتم پرت کرد و گفت
(نیکا)برع بمیر بابا غزمیت
منم خندی کردم دیگه به بحث خاتمه دادم داشتم زیپ ساکم رو میبستم که مامان صدامون کرد واسه شام او سر میز شام کولی بگو بخند و نصیحت های بابا مامان تموم شد و منو نیکا باز رفتیم تو اتاق که حاضر شیم من به نیکا گفتم (من)نیکو تو یکم بشین من یک دوش بگیرم زود بیام
(نیکا)واییییی دیا پتیاره زود بیای ها دو ساعت نمونی که تایم نداریم
(من)اوکی
رفتم حموم بعد از یک دوش یک ربع زدم بیرون و لباس هام رو پوشیدم و یک برق لب زدم و دیگه اریش نکردم ساعت ۹:۴۰بود که مهشاد اومد دنبالمون اول تعجب کرد ما همه با همیم ولی بعد اوکی شد داشتیم میرفتیم سمت خونه محراب که از اونجا همه با هم بریم.
پارت _۲۰
((دیانا)
ساعت نزدیک های۷بود و داشتم چمدونم رو جمع میکردم از صبح آنقدر فس فس کردم که دیر شد و چمدونم رو جمع نکردم راستی محمدم قراره بهامون بیاد یک ساعت پیش ارسلان زنگ زد گفت من بیام دنبالت گفتم ن با بچه ها میرم اونم گفت اوکی بعد من بهش گفتم که محمد هم میگه میاد اونم گفت مشکلی نیست منم اگه پانیذ پایه بود میکم بیاد محمد که شنید چشاش برق زد و این از چشم های تیز بین من دور نموند.
همین جوری مشغول جمع و جور کردن بودم که نیکا زنگ زد و گفت که حوصلش زایده و میخواد بیاد اینجا لش کنه و این وست مست ها یک کمکی هم به من بکنه یک نیم ساعتی ۲۰دقیقه کشید که نیکا خوانوم رسید همین که در رو باز کردم این بز پریدم روش و ماچش کردم بعد سلام علیک چپیدیم تو اتاق
(نیکا)وای کثیف توفیم کردی نکبت
(من)دلتم بخواد میمون
نیکا با نگاهی شیطون گفت
(نیکا)من که دلم نمیخواد ولی یکی هست که دلش میخواد
با لحن متعجب
(من)کی؟
(نیکا)آقای ارسلان کاشی
(من)برو بابا تو هم دلت خوشه ها
اینو گفتم و رفتم سمت چمدون
نیکا اومد پیشم وگفت
(نیکا)ببین این ازدواج سوری به طلاق کشیده نمیشه این خط این چی نشون
(من)نیکا عشقم کم زر بزن کار دارم
(نیکا)باش از من گفتن بود
(من)تو خفه شب به نفع یک ملته
(نیکا)با من درست حرف بزن ها میگم خاطر خواهام بکشنت
من در حال پاره شدن گفتم
(من)کس اون کچل.کور.کوتوله رو میگی دیگه
نیکا چشم قری بهم کرد و گفت
(نیکا)نخیر آقا متین
(من)ههههههه وای یادم نبود جوابت چیه حالا مثبت یا منفی
(نیکا)خوب خیلی فکر کردم گفتم بزار بعد سفر همیشه میگن داخل سفر آدمت رو بشناس
(من)ای باریک خره باریک
نیکا بالشت رو سمتم پرت کرد و گفت
(نیکا)برع بمیر بابا غزمیت
منم خندی کردم دیگه به بحث خاتمه دادم داشتم زیپ ساکم رو میبستم که مامان صدامون کرد واسه شام او سر میز شام کولی بگو بخند و نصیحت های بابا مامان تموم شد و منو نیکا باز رفتیم تو اتاق که حاضر شیم من به نیکا گفتم (من)نیکو تو یکم بشین من یک دوش بگیرم زود بیام
(نیکا)واییییی دیا پتیاره زود بیای ها دو ساعت نمونی که تایم نداریم
(من)اوکی
رفتم حموم بعد از یک دوش یک ربع زدم بیرون و لباس هام رو پوشیدم و یک برق لب زدم و دیگه اریش نکردم ساعت ۹:۴۰بود که مهشاد اومد دنبالمون اول تعجب کرد ما همه با همیم ولی بعد اوکی شد داشتیم میرفتیم سمت خونه محراب که از اونجا همه با هم بریم.
پارت _۲۰
۶.۱k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.