پارت ۲۰ ( داستان عشق قدیمی ما)
همین جوری که نزدیک تر میومدن منم چشمامو بسته بودم و چسبیده بودم به یه گوشه میدونستم که راهی برای فرار نیست و فقط گریه می کردم و ترسیده بود
یهو احساس کردم یه نفر دیگه به جمع چهارنفره مون اضافه شد
اون ...اون تهیونگ بود ...باورم نمیشد اون اینجا چیکار می کرد ....
یه لحظه فکر کردم اونم باهاشون همدسته اما خدارو شکر اشتباه فکر می کردم ..افتاده بودن به جون هم دیگه اما سه نفر به یک نفر؟ این عدالت نبود تهیونگ یک نفری کلی کتکشون زد اما خودش هم کمی کتک خورد بلاخره ۳ تا نره خر افتاده بودن به جون یه نفر تا جایی که دیگه تهیونگ اسلحه شو در آورد به با لحن تهدید آمیزی گفت: گورتون رو گم می کنید یا از شرتون خلاص شم؟
اونا هم انگار چیزی فهمیده بودن وگرنه چرا باید سه تا نره خر انقد راحت بترسن ( عجب کلمه خفنیه😂)
وقتی هر سه تاشون رفتن تهیونگ عصبی بود مچ دستمو گرفت و دنبال خودش می کشوند با صدای گرفتم که بخاطر گریه بود بهش گفتم: تهیونگ صبر کن باید باهات صحبت کنم اما اون اصلا نمی شنید حرفامو و فقط با عصبانیت سمت خونه منو دنبال خودش می کشوند
وقتی رسیدیم خونه در رو محکم بست .. بلاخره به صدا در اومد و گفت: ا/ت برای چی باید این وقت شب همچین جایی باشی؟ (خیلییی بلندوعصبی) گفتم:دنبال تو بودم تهیونگ(بغض) اینو که گفتم انگار عصبی تر شد و گفت: دنبال من؟ا/ت دنبال من؟اصلا تو میدونستی من کجام که همینطوری واسه خودت رفتی دنبال من ؟(داد)
گفتم:توچی؟تو چرا نمیگی یه نفر توی این خونه تنهاست نیاز داره یکی پیشش باشه(گریه)
گفت:هووووف....دیگه اینجوری بی خبر بیرون نرو فهمیدی؟(عصبی)
میخواست بره که گفتم: بی خبر؟ اون گوشی بی صاحبتو باز کن ببین یه نفر چقددد بهت زنگ زد
برگشت سمتم اما هنوز سرد و عصبی نگام می کرد..
با گریه گفتم: تهیونگ من کل شبو بیدار موندم که بیای بهت احساسمو بگم...بهت بگم که عاشقتم...نگرانت بودم اومدم دنبالت اینم بجای اینه که پشتم باشی؟
من با پدرم و خانوادم بخاطر تو دعوا کردم با اینکه هیچی راجبت نمی دونستم اونوقت تو اینجوری منو عذاب میدی؟مگه قرار نبوددوست پسر من باشی پس چی شد؟ آیا دوست پسرای مردم اینجورین من نمیدونستم (عصبی)
از زبان تهیونگ:
خیلی عصبی بودم و میخواستم برم توی اتاقم که یه روز دیگه مثل بقیه بسازم که وقتی اون جملاتو شنیدم انگار اون قلبم که مدت ها بود صدا نداشت به صدا در اومده بود
بر شنیدن حرفاش انگار دنیارو بهم داده بودن اما از اینکه سرش داد زدم ناراحت بودم دوییدم سمتش و سفت بغلش کردم و گفتم: بیبی ببخشید که نگرانت کردم... ببخشید که سرت داد زدم .. ببخشید که باهات سرد بودم دیگه اینجوری نمیشه
محکم بغلش کرده بودم و گفتم: ممنونم...ممنونم که بازم مثل قدیما شدی
یهو احساس کردم یه نفر دیگه به جمع چهارنفره مون اضافه شد
اون ...اون تهیونگ بود ...باورم نمیشد اون اینجا چیکار می کرد ....
یه لحظه فکر کردم اونم باهاشون همدسته اما خدارو شکر اشتباه فکر می کردم ..افتاده بودن به جون هم دیگه اما سه نفر به یک نفر؟ این عدالت نبود تهیونگ یک نفری کلی کتکشون زد اما خودش هم کمی کتک خورد بلاخره ۳ تا نره خر افتاده بودن به جون یه نفر تا جایی که دیگه تهیونگ اسلحه شو در آورد به با لحن تهدید آمیزی گفت: گورتون رو گم می کنید یا از شرتون خلاص شم؟
اونا هم انگار چیزی فهمیده بودن وگرنه چرا باید سه تا نره خر انقد راحت بترسن ( عجب کلمه خفنیه😂)
وقتی هر سه تاشون رفتن تهیونگ عصبی بود مچ دستمو گرفت و دنبال خودش می کشوند با صدای گرفتم که بخاطر گریه بود بهش گفتم: تهیونگ صبر کن باید باهات صحبت کنم اما اون اصلا نمی شنید حرفامو و فقط با عصبانیت سمت خونه منو دنبال خودش می کشوند
وقتی رسیدیم خونه در رو محکم بست .. بلاخره به صدا در اومد و گفت: ا/ت برای چی باید این وقت شب همچین جایی باشی؟ (خیلییی بلندوعصبی) گفتم:دنبال تو بودم تهیونگ(بغض) اینو که گفتم انگار عصبی تر شد و گفت: دنبال من؟ا/ت دنبال من؟اصلا تو میدونستی من کجام که همینطوری واسه خودت رفتی دنبال من ؟(داد)
گفتم:توچی؟تو چرا نمیگی یه نفر توی این خونه تنهاست نیاز داره یکی پیشش باشه(گریه)
گفت:هووووف....دیگه اینجوری بی خبر بیرون نرو فهمیدی؟(عصبی)
میخواست بره که گفتم: بی خبر؟ اون گوشی بی صاحبتو باز کن ببین یه نفر چقددد بهت زنگ زد
برگشت سمتم اما هنوز سرد و عصبی نگام می کرد..
با گریه گفتم: تهیونگ من کل شبو بیدار موندم که بیای بهت احساسمو بگم...بهت بگم که عاشقتم...نگرانت بودم اومدم دنبالت اینم بجای اینه که پشتم باشی؟
من با پدرم و خانوادم بخاطر تو دعوا کردم با اینکه هیچی راجبت نمی دونستم اونوقت تو اینجوری منو عذاب میدی؟مگه قرار نبوددوست پسر من باشی پس چی شد؟ آیا دوست پسرای مردم اینجورین من نمیدونستم (عصبی)
از زبان تهیونگ:
خیلی عصبی بودم و میخواستم برم توی اتاقم که یه روز دیگه مثل بقیه بسازم که وقتی اون جملاتو شنیدم انگار اون قلبم که مدت ها بود صدا نداشت به صدا در اومده بود
بر شنیدن حرفاش انگار دنیارو بهم داده بودن اما از اینکه سرش داد زدم ناراحت بودم دوییدم سمتش و سفت بغلش کردم و گفتم: بیبی ببخشید که نگرانت کردم... ببخشید که سرت داد زدم .. ببخشید که باهات سرد بودم دیگه اینجوری نمیشه
محکم بغلش کرده بودم و گفتم: ممنونم...ممنونم که بازم مثل قدیما شدی
۱۷.۰k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.