آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part24
رز کوک رو محکم هول داد
رز:من اسباب بازی دسته تو نیستم جونگ کوک منو تو هیچ نسبتی باهم نداریم جز دشمن هم خودت اینو گفتی
رز از زیر دستا کوک در اومد و داشت میرفت که مثل دیروز سرگیجه گرفت و افتاد زمین
کوک:رز حالت خوبه ؟
همون موقع تهیونگ نزدیکشون شد و بطری آبش رو در آورد و به طرفش گرفت
تهیونگ:بیا یکم آب بخور
رز:لازم ندارم باید بگردم خونه دارو بخورم
کوک:دارو واسه چی؟
رز:به تو مربوط نیست
کوک:رز اینطوری باهام رفتار نکن
رز:باشه پس خدافظ
رز بلند شد و رفت و با اون حالش برگشت رفت
تهیونگ:بیچاره معلوم نیست باهاش چیکار کردی تو این حال و روز افتاده ولی دختر قویه
کوک:برگرد ده خودت
تهیونگ:اگه به دستش نیاری ازت میگیرنش دختره با ارزشیه و خوشگل همه آرزوشونه باهاش ازدواج کنن
کوک:همه گوه خوردن اگه منظورت از همه خودتی باید بگم تا وقتی من زنده ام امکان نداره
تهیونگ:آدمی نیستم چشمم به ماله دیگران باشه اینو میگم چون خودمم عشقمو از دست دادم فقط بخاطر یه اشتباه
کوک نگاهی به ته کرد
کوک:چ چرا اینارو میگی؟
تهیونگ:که مثل من احمق نشی خامه آدمایه دور و برت نشو اگه به این دو قبیله باشه شمارو تا فردا هم زنده نمیزارن و این وسط شما دوتا قربانی کینه این دو قبیله اید
کوک:با من بیا
تهیونگ دنبال کوک رفت سر همون تپه وایسادن
ته:دوسش داری نه؟
کوک:خیلی احساس میکنم زندگیم پوچه اون همیشه شیطون و خوش خندست
ته:اون فقط ظاهرشو به تو نشون میداد قطعا تو دلش هزاران غمه ندیدی حالشو؟
کوک:بخاطر من خوشگل کرده بود ولی نمیدونه اون از همون اول به چشمم زیبا بود
ته:پس چرا طوری باهاش رفتار میکنی انگار مقصر همه چی اونه؟
کوک به طرف تهیونگ برگشت
کوک:واسه مراقبت از جونش
تهیونگ خنده ای کرد
ته:منم همینو میگفتم ولی آخر از دستش دادم بیشترین کینه رو پدر تو داره وقتی اون دختر انقدر خوش قلبه پس خانوادشم خوش قلبن
کوک:ولی اونا قلبه پدرمو شکستن پدرم خیلی ضربه بدی خورد
ته:همون قدر که پدرت ضربه خورد برادرش بدتر ضربه خورده همه چی به خودت بستگی داره جونگ کوک اینارو بیخیال خب باید برم میبینمت
ته از اونجا رفت و کوک رو با هزاران فکر تنها گذاشت ریسک خیلی بدی کرد ولی برا خودشون خوب بود نیمه های شب بود ماه در اومده بود و همه خواب بودن کوک از مرز قبیلش رد شد تا به قبیله اومگا ها بره یواشکی رفت و ناخوناش رو به دیوار زد تا بره بالا همه چراغا خاموش بود جز چراغ یه اتاق رز لباس هاش رو در آورده بود و کاملا لخت بود این از چشم کوک دور نموند از بالا تا پایینش رو نگاه کرد رز لباس خواب حریر صورتی رنگش رو تنش کرد صورتی مایل به کمرنگ بود
#part24
رز کوک رو محکم هول داد
رز:من اسباب بازی دسته تو نیستم جونگ کوک منو تو هیچ نسبتی باهم نداریم جز دشمن هم خودت اینو گفتی
رز از زیر دستا کوک در اومد و داشت میرفت که مثل دیروز سرگیجه گرفت و افتاد زمین
کوک:رز حالت خوبه ؟
همون موقع تهیونگ نزدیکشون شد و بطری آبش رو در آورد و به طرفش گرفت
تهیونگ:بیا یکم آب بخور
رز:لازم ندارم باید بگردم خونه دارو بخورم
کوک:دارو واسه چی؟
رز:به تو مربوط نیست
کوک:رز اینطوری باهام رفتار نکن
رز:باشه پس خدافظ
رز بلند شد و رفت و با اون حالش برگشت رفت
تهیونگ:بیچاره معلوم نیست باهاش چیکار کردی تو این حال و روز افتاده ولی دختر قویه
کوک:برگرد ده خودت
تهیونگ:اگه به دستش نیاری ازت میگیرنش دختره با ارزشیه و خوشگل همه آرزوشونه باهاش ازدواج کنن
کوک:همه گوه خوردن اگه منظورت از همه خودتی باید بگم تا وقتی من زنده ام امکان نداره
تهیونگ:آدمی نیستم چشمم به ماله دیگران باشه اینو میگم چون خودمم عشقمو از دست دادم فقط بخاطر یه اشتباه
کوک نگاهی به ته کرد
کوک:چ چرا اینارو میگی؟
تهیونگ:که مثل من احمق نشی خامه آدمایه دور و برت نشو اگه به این دو قبیله باشه شمارو تا فردا هم زنده نمیزارن و این وسط شما دوتا قربانی کینه این دو قبیله اید
کوک:با من بیا
تهیونگ دنبال کوک رفت سر همون تپه وایسادن
ته:دوسش داری نه؟
کوک:خیلی احساس میکنم زندگیم پوچه اون همیشه شیطون و خوش خندست
ته:اون فقط ظاهرشو به تو نشون میداد قطعا تو دلش هزاران غمه ندیدی حالشو؟
کوک:بخاطر من خوشگل کرده بود ولی نمیدونه اون از همون اول به چشمم زیبا بود
ته:پس چرا طوری باهاش رفتار میکنی انگار مقصر همه چی اونه؟
کوک به طرف تهیونگ برگشت
کوک:واسه مراقبت از جونش
تهیونگ خنده ای کرد
ته:منم همینو میگفتم ولی آخر از دستش دادم بیشترین کینه رو پدر تو داره وقتی اون دختر انقدر خوش قلبه پس خانوادشم خوش قلبن
کوک:ولی اونا قلبه پدرمو شکستن پدرم خیلی ضربه بدی خورد
ته:همون قدر که پدرت ضربه خورد برادرش بدتر ضربه خورده همه چی به خودت بستگی داره جونگ کوک اینارو بیخیال خب باید برم میبینمت
ته از اونجا رفت و کوک رو با هزاران فکر تنها گذاشت ریسک خیلی بدی کرد ولی برا خودشون خوب بود نیمه های شب بود ماه در اومده بود و همه خواب بودن کوک از مرز قبیلش رد شد تا به قبیله اومگا ها بره یواشکی رفت و ناخوناش رو به دیوار زد تا بره بالا همه چراغا خاموش بود جز چراغ یه اتاق رز لباس هاش رو در آورده بود و کاملا لخت بود این از چشم کوک دور نموند از بالا تا پایینش رو نگاه کرد رز لباس خواب حریر صورتی رنگش رو تنش کرد صورتی مایل به کمرنگ بود
۱۱.۵k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.