پادشاه تاریکی پارت 2
داشتم میگفتم همش میخندیدن
منم خب خیلی ناراحت میشدم
عاقا اینا گذشت ما خیلی خاطرات خوبی داشتیم تا نیم سالی که نمیدونست
مناز هر طریقی میخواستم بفهمونم بهش
تو بازی کمکش میکردم
دوچرخه من که همه عاشقش بودن رو فقط به اون میدادم
هرچی که دوست داشتو میخریدم بهش تعارف میکردم
کلماتی که دوست داشت استفاده میکردم
تا اینکه یه شب نشسته بودیم بازی میکردیم که یمی از رفیقام از دهنش پرید همه چی رو گف
یادمه نصف کوچرو دختره دنبالم بود😂 (با سنگ) نمیدونم من چیم کم بود😑
خلاصه جواب رد شنیده بودم و مثل زخم خورده ها بودم
حالم بد بود ولی ادامه میدادم
بعد از 1 سال دخترا همه باهم قهر کزدن و دیگه بازی نکردن باهم
و کلا همه چی از هم پاچید
من سرمو با درس و مشق گرم کرده بودم
تا حایی که کلا ششم نفر اول استانی خیلی سبز شده بودم😂🗡️
ولی خب چه فایده ای که ی تیکه از وجودم نبود
اینها گذشت گذشت تا سال 1400 که درحالی که داشتم بطری بازی میکردم (یه بازی با توپ و بطریه که باید با 1 حرکت بطری رو بزنی) که تو بالکن دختری رو دیدم که قبل ها هم دیده بودم اما عشق اون دختره نمیزاشت بفهم من عاشق شدم دوباره و دوباره قلبم شور گرفت
دوباره حس زندگی پیدا کردم
فهمیدم چیز های دیگه ای هم وجود داره
یکم که جلو رفتم با اون دختر آشنا شدم
صحبت کردم
و فهمیدم سنش از من کمتره و چی از این بهتر
تو موقیت مناسب حرفو بهش زدم و اون هم قبول کرد
اون دختر حالا یه تیکه از زندگیم بود
خیلی خاطره های قشنگی ساختیم
اما من نمیدونستم قراره چه چیزی رو بعده ها ببینم
چیزی که باورم نمیشد
بقیه پارت 3
...
منم خب خیلی ناراحت میشدم
عاقا اینا گذشت ما خیلی خاطرات خوبی داشتیم تا نیم سالی که نمیدونست
مناز هر طریقی میخواستم بفهمونم بهش
تو بازی کمکش میکردم
دوچرخه من که همه عاشقش بودن رو فقط به اون میدادم
هرچی که دوست داشتو میخریدم بهش تعارف میکردم
کلماتی که دوست داشت استفاده میکردم
تا اینکه یه شب نشسته بودیم بازی میکردیم که یمی از رفیقام از دهنش پرید همه چی رو گف
یادمه نصف کوچرو دختره دنبالم بود😂 (با سنگ) نمیدونم من چیم کم بود😑
خلاصه جواب رد شنیده بودم و مثل زخم خورده ها بودم
حالم بد بود ولی ادامه میدادم
بعد از 1 سال دخترا همه باهم قهر کزدن و دیگه بازی نکردن باهم
و کلا همه چی از هم پاچید
من سرمو با درس و مشق گرم کرده بودم
تا حایی که کلا ششم نفر اول استانی خیلی سبز شده بودم😂🗡️
ولی خب چه فایده ای که ی تیکه از وجودم نبود
اینها گذشت گذشت تا سال 1400 که درحالی که داشتم بطری بازی میکردم (یه بازی با توپ و بطریه که باید با 1 حرکت بطری رو بزنی) که تو بالکن دختری رو دیدم که قبل ها هم دیده بودم اما عشق اون دختره نمیزاشت بفهم من عاشق شدم دوباره و دوباره قلبم شور گرفت
دوباره حس زندگی پیدا کردم
فهمیدم چیز های دیگه ای هم وجود داره
یکم که جلو رفتم با اون دختر آشنا شدم
صحبت کردم
و فهمیدم سنش از من کمتره و چی از این بهتر
تو موقیت مناسب حرفو بهش زدم و اون هم قبول کرد
اون دختر حالا یه تیکه از زندگیم بود
خیلی خاطره های قشنگی ساختیم
اما من نمیدونستم قراره چه چیزی رو بعده ها ببینم
چیزی که باورم نمیشد
بقیه پارت 3
...
۴.۵k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.