Vempire love
Vempire love
Part:7
ولی اینجا اونقدری تاریکه که نمیتونم در اتاقو ببینم بلند شدم و چشامو مالوندم یکم که چشام به تاریکی عادت کرد به جلو نگاه کردم ولی هیچ دری ندیدم
_هاه چطور...به اطرافم که نگاه کردم دیدم تو اتاق نیستم صب کن ببینم من که چند دیقه پیش تو اتاق بودم اینجااا کجاستتت دیگه!!
خیلی ترسیده بودم جوری که اصلا حواسم نبود الان تو چه موقعیتی ام
یکم که به خودم اومدم سعی کردم با دقت نگاه کنم که کجام
باد سردی به موهام برخورد کرد که بدنم سیخ شد به روبه روم نگاه کردم درخت های خیلی بلندی دیدم و سنگ های ریز و درشت سرمو چرخوندم و اطراف مو دید زدم ولی همش درخت بود
صداهای عجیبی میومد صدای سوزه صدای باد که شاخه های درخت هارو تکون میداد و...ص.صدای نفس های کسی که پشت سرم میشندیم خیلی عمیق بود انگار از روی خشم نفس میکشید دوست داشتم بچرخم و ببینم کیه یا چه موجودیه ولی میترسیدم
میتونستم صدای قدم های پاشو بشنوم که داره نزدیک تر میشه اینقد ترسیده بودم که حتی نمیتونستم پاهامو تکون بدم میترسم خیلی میترسم فک میکردم همینجا کارم ساختش اما...صدایی توی ذهنم مانعام شد که میگفت (فرار کن ا/ت فرار کننن)درسته باید فرار میکردم (ده فرار کن دیگه پدسگ:/) این بهم انگیزه داد که فرار کنم و با دو رفتم تو دل جنگل تند تند دویدم نمیدونستم دارم کجا میرم فقط میدویدم این جنگل واقعا ترسناک و عجیبه فقط درخت داشت هنوزم صدای قدم هاشو میشنوم که با سرعت داره دنبالم میاد
دلم میخواست بزنم زیر گریه، اینقد تند دویدم که پاهامو حس نمیکردم سعی کردم یه جایی رو پیدا کنم که قایم شم بلاخره یه درخت پهنی رو دیدم و پشتش قایم شدم نفس نفس میزدم و چشامو روی هم فشرده
یکم که آروم شدم پشت سرمو نگاه کردم کسی نبود بیشتر به اطرافم نگاه کردم اما بازم کسی نبود می خواستم به راهم ادامه بدم که...
︶ ͡ ۫ ˓ ʚ♡ɞ ˒ ۫ ͡ ︶
بچه ها میدونم خیلی خسته کننده است ولی واقعا دوست دارم براتون با جزئیات بنویسم🥺🫶
Part:7
ولی اینجا اونقدری تاریکه که نمیتونم در اتاقو ببینم بلند شدم و چشامو مالوندم یکم که چشام به تاریکی عادت کرد به جلو نگاه کردم ولی هیچ دری ندیدم
_هاه چطور...به اطرافم که نگاه کردم دیدم تو اتاق نیستم صب کن ببینم من که چند دیقه پیش تو اتاق بودم اینجااا کجاستتت دیگه!!
خیلی ترسیده بودم جوری که اصلا حواسم نبود الان تو چه موقعیتی ام
یکم که به خودم اومدم سعی کردم با دقت نگاه کنم که کجام
باد سردی به موهام برخورد کرد که بدنم سیخ شد به روبه روم نگاه کردم درخت های خیلی بلندی دیدم و سنگ های ریز و درشت سرمو چرخوندم و اطراف مو دید زدم ولی همش درخت بود
صداهای عجیبی میومد صدای سوزه صدای باد که شاخه های درخت هارو تکون میداد و...ص.صدای نفس های کسی که پشت سرم میشندیم خیلی عمیق بود انگار از روی خشم نفس میکشید دوست داشتم بچرخم و ببینم کیه یا چه موجودیه ولی میترسیدم
میتونستم صدای قدم های پاشو بشنوم که داره نزدیک تر میشه اینقد ترسیده بودم که حتی نمیتونستم پاهامو تکون بدم میترسم خیلی میترسم فک میکردم همینجا کارم ساختش اما...صدایی توی ذهنم مانعام شد که میگفت (فرار کن ا/ت فرار کننن)درسته باید فرار میکردم (ده فرار کن دیگه پدسگ:/) این بهم انگیزه داد که فرار کنم و با دو رفتم تو دل جنگل تند تند دویدم نمیدونستم دارم کجا میرم فقط میدویدم این جنگل واقعا ترسناک و عجیبه فقط درخت داشت هنوزم صدای قدم هاشو میشنوم که با سرعت داره دنبالم میاد
دلم میخواست بزنم زیر گریه، اینقد تند دویدم که پاهامو حس نمیکردم سعی کردم یه جایی رو پیدا کنم که قایم شم بلاخره یه درخت پهنی رو دیدم و پشتش قایم شدم نفس نفس میزدم و چشامو روی هم فشرده
یکم که آروم شدم پشت سرمو نگاه کردم کسی نبود بیشتر به اطرافم نگاه کردم اما بازم کسی نبود می خواستم به راهم ادامه بدم که...
︶ ͡ ۫ ˓ ʚ♡ɞ ˒ ۫ ͡ ︶
بچه ها میدونم خیلی خسته کننده است ولی واقعا دوست دارم براتون با جزئیات بنویسم🥺🫶
۲.۴k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.