part 1
امروز روز اول دانشگامه من عاشق خرگوشام من ۲۱ سالمه اسمم املیاست کیم املیا لباس فرممو پوشیدم و رفتم مدرسه حوصله درس رو نداشتم و با پاک کنم ور میرفتم هی مداد و فشار میدادم تو پاک کن سوراخ سوراخش میکردم زنگ تفریح خوردم یه دوست به اسم سولی پیدا کردم و باهاش خوش میگذروندم رفتم خونه بابام با یه جعبه اومد خونم بابا:دختر خوشگلم کجاس من:اینجام بابا یه بابایه خیلی خوب دارم ولی مامانمو تو بچگی از دست دادم بابا:حدث بزن برات چی آوردم من:چی جعبه رو گذاشت جلو پام بازش کردم من:وای ای جانممم خرگوشههه چقدر خوشگل و سفید یهو پرید بهم من:آی بابا این چرا اینجوریه بابا:یکم وحشیه کوک:وحشی عمتهههههه واس چی منو آوردی اینجا فقط پریدم بغلش کنم آروم گذاشتش تویه بغلم نازش کردم من:مرسی بابایی خیلی نازه بابا:خواهش میکنم خوب ازش نگهداری کن رفت من:خرگوشا چی میخورن کوک:هویج دیگه کصخل رفتم یدونه هویج برداشتم بغلش کردم من:بیا هویج رو خورد
۲۸.۷k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.