آوای دروغین
فصل دوم
پارت هفتم
به تلفنش زنگ زدم ولی چیزی جز بوق های ناشی از زنگ خوردن عایدم نشد...با اخمی که از نفهمیدن موضوع رو صورتم شکل گرفته بود بلند شدم و جلوی آینه رفتم...چشمام کاملا قرمز شده بود...یکم خودمو باد زدم تا قرمزی چشمام کمتر بشه...اونطوری قطع کردن جیمین هم ذهنمو مشغول کرده بودلباسامو مرتب کردم و از دستشویی مستقل داخل اتاق یه آب به سرو صورتم زدم...گوشیم رو هم برداشتم تا اگه جیمین زنگ زد بفهمم...از اتاق خارج شدم و به سمت طبقه پایین رفتم
به لطف فضولی که وقتی داخل عمارت شده بودم کرده بودم میدونستم غذاخوری کجاست
با احتیاط پایین رفتم و شالم رو هم درست کردم...وقتی وارد اتاق غذا خوری شدم با چند جفت چشم که بهم خیره شده بودن مواجه شدم...سلام آرومی کردم و بعد به صندلی ها نگاه کردم و زمزمه کردم:کجا میتونم بشینم؟
سیما با اشارهای که به صندلی کنارش کرد گفت:بیا اینجا
روی صندلی کنار سیما نشستم و زیر چشمی به قیافهی آدمای حاضر در اتاق خیره شدم
تنها صندلی خالی صندلیی بود که اول میز بود(ببینین منظورم اینه که صندلی طرف بالای میز بود یعنی همون اول میز...چرا نمیتونم کلمه رو پیدا کنممم؟)
که فک کنم جای اون بابا بزرگهست...کنار اون صندلی که دیگه به ردیف صندلی ها منتهی میشد هم یه پیرزن که حدس میزنم مامان بزرگم باشه نشسته بود...روبروی مامان بزرگه یه مرد که فک کنم بابای سیما باشه و کنار بابای سیما هم یه زن که احتمالا مامان سیما میبود نشسته بود...روبروی مامان سیما هم سپهر...و کنار سپهر هم سیما و کنار سیما هم من نشسته بودم...میتونستم نگاه سوالیشونو روی خودم حس کنم
با ورود بابا بزرگه همه بلند شدن و من هم به طبعیت از اونا بلند شدم...بعد از نشستن بابابزرگه هممون نشستیم که بابابزرگه با نگاه تحسین آمیزی که به من انداخت گفت:امروز یه یادگاری از یه فرد اومد پیش من
همهی سرها چرخیدن به سمت من
بابابزرگه برگشت سمت پیرزن و گفت:یادگاری سیناست
پیرزنه با چشمای گرد شده به سمتم برگشت و در کسری از ثانیه چشماش پر شد و گفت:چی؟
پیرمرده گفت:آوینا دختر سیناست
زنه با این حرف به شدت از روی صندلی بلند شد و به سمتم اومد که ترسیده بلند شدم و صاف وایسادم...تو یه قدمیم وایساد و منو محکم تو بغلش کشید
دستام بی حرکت کنارم مونده بود...شوکه دستام رو بالا آوردم و دور کمر زن گذاشتم
زنه ازم جدا شد و همونطور که گریه میکرد گفت:باورم نمیشه
به سمت میز برگشتم که دیدم اون مرده که فکر میکردم پدر سیما باشه هم گریه میکنه
مادره سیما دستشو به پشت شوهرش رسوند و با ماساژ دادن پشتش به سمت بابابزرگه برگشت و گفت:مطمئنین؟
پیرمرده گفت:مطمئنم
زنه بلند شد و گفت:سعید حالش خوب نیست...میشه بریم اتاق؟
پیرمرده گفت:برین
بعد به سمت من برگشت و گفت:اون خانمی که دیدی اسمش اینازه...زن عموته...اون آقاهه هم سعید...عموی تو
سرم رو به نشانهی تایید تکون دادم که به سمت پیرزن که هنوز گریه میکرد برگشت و دستشو پشتش گذاشت:ایشون هم مادربزرگته...خانم بنده
لبخندی زدم و گفتم:میشه من برم اتاقم؟
پیرمرده هم متقابلا لبخندی زد و گفت:آره برو
لبخندی زدن و بلند شدم که دیدم پشت سرم سیما هم بلند شد و دنبالم اومد...سپهر هم پاشد و دنبال سیما افتاد
خندم گرفت...مثل قطار راه افتادیم سمت پلهها...تا وسط پله ها خیاری بالا رفتیم که برگشتم و گفتم:چتونه شما عین بچه اردک افتادین دنبالم؟
سیما قبل از سپهر جواب داد:بعد از چند وقت فهمیدیم یه دختر عمو داریم...بده با دختر عمومون یکم معاشرت کنیم؟
سپهر گفت:وای که اگه داداش سینا خبردار بشه
سیما هیجان زده به سپهر خیره شد و لب زد:نری بزاری کف دستش ها
سپهر هم برای سیما زبون درازی کرد و گفت:نگم که بری ازش مژدگونی بگیری؟
سیما هم پوزخند شیطونی زد و گفت:برو بهش بگو تا مامان بکشتت
بی علاقه به صحبتشون برگشتم تا از پلهها بالا برم که سیما اومد و از دستم آویزون شد
تا اتاقم رفتم و درو باز کردم که قبل از من سپهر و سیما خودشون چپوندن تو اتاق
+چتونه شما؟
سیما از دستم گرفت و روی تخت نشست...منم مجبور کرد که بشینم و گفت:خب...به سوالام جواب بده...اول...تو از کجا اومدی؟به ایران نمیخوری...تازه لهجه هم داری
+کره جنوبی
*خب...چند سالته؟
+ماه بعد میرم ۲۳
*دوست پسر داری؟
+بله؟
*احمق پسرای کره که خیلی خوشگلن...باید قاپ یکیشونو میزدی
+نه ندارم
*دوستای پسر کرهای هم نداری؟
+اونو دارم
*اوکی...تا الان کجا زندگی میکردی؟
+خسته نشدی؟
*جواب بده
+پیش دوست مامانم که اونم ایرانیه
*عه؟میدونستی بابای من و بابای تو داداشای جون جونی بودن؟
+الان فهمیدم
*تو چرا انقدر پوکری؟
پارت هفتم
به تلفنش زنگ زدم ولی چیزی جز بوق های ناشی از زنگ خوردن عایدم نشد...با اخمی که از نفهمیدن موضوع رو صورتم شکل گرفته بود بلند شدم و جلوی آینه رفتم...چشمام کاملا قرمز شده بود...یکم خودمو باد زدم تا قرمزی چشمام کمتر بشه...اونطوری قطع کردن جیمین هم ذهنمو مشغول کرده بودلباسامو مرتب کردم و از دستشویی مستقل داخل اتاق یه آب به سرو صورتم زدم...گوشیم رو هم برداشتم تا اگه جیمین زنگ زد بفهمم...از اتاق خارج شدم و به سمت طبقه پایین رفتم
به لطف فضولی که وقتی داخل عمارت شده بودم کرده بودم میدونستم غذاخوری کجاست
با احتیاط پایین رفتم و شالم رو هم درست کردم...وقتی وارد اتاق غذا خوری شدم با چند جفت چشم که بهم خیره شده بودن مواجه شدم...سلام آرومی کردم و بعد به صندلی ها نگاه کردم و زمزمه کردم:کجا میتونم بشینم؟
سیما با اشارهای که به صندلی کنارش کرد گفت:بیا اینجا
روی صندلی کنار سیما نشستم و زیر چشمی به قیافهی آدمای حاضر در اتاق خیره شدم
تنها صندلی خالی صندلیی بود که اول میز بود(ببینین منظورم اینه که صندلی طرف بالای میز بود یعنی همون اول میز...چرا نمیتونم کلمه رو پیدا کنممم؟)
که فک کنم جای اون بابا بزرگهست...کنار اون صندلی که دیگه به ردیف صندلی ها منتهی میشد هم یه پیرزن که حدس میزنم مامان بزرگم باشه نشسته بود...روبروی مامان بزرگه یه مرد که فک کنم بابای سیما باشه و کنار بابای سیما هم یه زن که احتمالا مامان سیما میبود نشسته بود...روبروی مامان سیما هم سپهر...و کنار سپهر هم سیما و کنار سیما هم من نشسته بودم...میتونستم نگاه سوالیشونو روی خودم حس کنم
با ورود بابا بزرگه همه بلند شدن و من هم به طبعیت از اونا بلند شدم...بعد از نشستن بابابزرگه هممون نشستیم که بابابزرگه با نگاه تحسین آمیزی که به من انداخت گفت:امروز یه یادگاری از یه فرد اومد پیش من
همهی سرها چرخیدن به سمت من
بابابزرگه برگشت سمت پیرزن و گفت:یادگاری سیناست
پیرزنه با چشمای گرد شده به سمتم برگشت و در کسری از ثانیه چشماش پر شد و گفت:چی؟
پیرمرده گفت:آوینا دختر سیناست
زنه با این حرف به شدت از روی صندلی بلند شد و به سمتم اومد که ترسیده بلند شدم و صاف وایسادم...تو یه قدمیم وایساد و منو محکم تو بغلش کشید
دستام بی حرکت کنارم مونده بود...شوکه دستام رو بالا آوردم و دور کمر زن گذاشتم
زنه ازم جدا شد و همونطور که گریه میکرد گفت:باورم نمیشه
به سمت میز برگشتم که دیدم اون مرده که فکر میکردم پدر سیما باشه هم گریه میکنه
مادره سیما دستشو به پشت شوهرش رسوند و با ماساژ دادن پشتش به سمت بابابزرگه برگشت و گفت:مطمئنین؟
پیرمرده گفت:مطمئنم
زنه بلند شد و گفت:سعید حالش خوب نیست...میشه بریم اتاق؟
پیرمرده گفت:برین
بعد به سمت من برگشت و گفت:اون خانمی که دیدی اسمش اینازه...زن عموته...اون آقاهه هم سعید...عموی تو
سرم رو به نشانهی تایید تکون دادم که به سمت پیرزن که هنوز گریه میکرد برگشت و دستشو پشتش گذاشت:ایشون هم مادربزرگته...خانم بنده
لبخندی زدم و گفتم:میشه من برم اتاقم؟
پیرمرده هم متقابلا لبخندی زد و گفت:آره برو
لبخندی زدن و بلند شدم که دیدم پشت سرم سیما هم بلند شد و دنبالم اومد...سپهر هم پاشد و دنبال سیما افتاد
خندم گرفت...مثل قطار راه افتادیم سمت پلهها...تا وسط پله ها خیاری بالا رفتیم که برگشتم و گفتم:چتونه شما عین بچه اردک افتادین دنبالم؟
سیما قبل از سپهر جواب داد:بعد از چند وقت فهمیدیم یه دختر عمو داریم...بده با دختر عمومون یکم معاشرت کنیم؟
سپهر گفت:وای که اگه داداش سینا خبردار بشه
سیما هیجان زده به سپهر خیره شد و لب زد:نری بزاری کف دستش ها
سپهر هم برای سیما زبون درازی کرد و گفت:نگم که بری ازش مژدگونی بگیری؟
سیما هم پوزخند شیطونی زد و گفت:برو بهش بگو تا مامان بکشتت
بی علاقه به صحبتشون برگشتم تا از پلهها بالا برم که سیما اومد و از دستم آویزون شد
تا اتاقم رفتم و درو باز کردم که قبل از من سپهر و سیما خودشون چپوندن تو اتاق
+چتونه شما؟
سیما از دستم گرفت و روی تخت نشست...منم مجبور کرد که بشینم و گفت:خب...به سوالام جواب بده...اول...تو از کجا اومدی؟به ایران نمیخوری...تازه لهجه هم داری
+کره جنوبی
*خب...چند سالته؟
+ماه بعد میرم ۲۳
*دوست پسر داری؟
+بله؟
*احمق پسرای کره که خیلی خوشگلن...باید قاپ یکیشونو میزدی
+نه ندارم
*دوستای پسر کرهای هم نداری؟
+اونو دارم
*اوکی...تا الان کجا زندگی میکردی؟
+خسته نشدی؟
*جواب بده
+پیش دوست مامانم که اونم ایرانیه
*عه؟میدونستی بابای من و بابای تو داداشای جون جونی بودن؟
+الان فهمیدم
*تو چرا انقدر پوکری؟
۳.۹k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.