pawn/پارت ۱۲۲
اسلاید بعد: تهیونگ
جیسو سینی ای از غذا برای یوجین آماده کرد... تهیونگ سینی رو ازش گرفت و گفت: من میبرم
جیسو: باشه...
تهیونگ سینی غذا رو گرفت و به سمت اتاق رفت... ا/ت مشغول خنک کردن پیشونی و دست و پای یوجین با دستمال خیس بود... پشتش به تهیونگ بود... به سمتش برنگشت که نگاهش کنه... تهیونگ جلو رفت... یوجین با دیدنش گفت: تهیونگ... برام غذا آوردی؟
تهیونگ: بله...
رفت و کنار تخت یوجین نشست... سینی رو روی پاش گذاشت که برای یوجین غذا برداره... که ا/ت گفت: خودم اینکارو میکنم... پاشد و بدون اینکه منتظر جواب تهیونگ باشه سینی رو ازش گرفت... تهیونگ با کلافگی پاشد و توی اتاق قدم زد... ا/ت به یوجین غذا میداد...
تهیونگ رفت و دورتر از ا/ت... روی صندلی ای نشست... به ا/ت و یوجین خیره شد...
خودش متوجه نبود... اما تمام تمرکزش روی ا/ت رفت... نمیدونست چقدر طول کشید... نمیدونست چند دقیقه شد... ولی فقط به ا/ت نگاه میکرد تا اینکه با صدای ا/ت به خودش اومد... طلبکارانه به تهیونگ گفت: یوجین غذاشو خورد... بگو اون دختر بیاد سینی رو ببره
یوجین: اسمش جیسوئه...
ا/ت بینی یوجین رو گرفت و با شیطنت گفت: خوب شد گفتی فسقلی...
تهیونگ میدونست ا/ت عمدا اسم جیسو رو نبرد که تهیونگ رو حرص بده... چون قطعا فک میکرد جیسو نقشی تو زندگیش داره... برای همین خودش از روی صندلی پاشد و سمت ا/ت اومد... برای اینکه یوجین متوجه نشه سرشو دم گوش ا/ت برد... و برای اینکه ا/ت جدیتشو بفهمه دستشو تو موی ا/ت برد و به موهاش چنگ زد... توی گوش ا/ت آروم گفت: جیسو خدمتکار نیست... دختره هم نیست
بعد سینی رو از جلوی دست ا/ت برداشت ... یوجین بلافاصله گفت: تهیونگ... در گوشی کار خوبی نیست
تهیونگ: جدی؟
یوجین: اوهوم
تهیونگ: ببخشید... نمیدونستم پرنسس
یوجین: دیگه اینکارو نکن
تهیونگ: چشم...
تهیونگ به سمت در خروجی رفت...
ا/ت حسابی عصبی بود ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه... به دست و پای یوجین دست زد و گفت: خوبه... تبت داره پایین میاد
یوجین: ماما... بازم خوابم میاد
ا/ت: بخواب عزیزم... حالا اگه سرما نخورده بودی تا صبح بیدار میموندی...
**
تهیونگ با عصبانیت سینی رو به آشپزخونه برگردوند... جیسو گفت: چرا عصبانی ای؟
تهیونگ: هیچی
جیسو: یوجین خوبه؟ برم بهشون سر بزنم؟
تهیونگ: نه... ا/ت خودش حواسش هست...
دقایقی گذشت... جیسو از روی صندلیش پاشد و گفت: برم ببینم چرا از اتاق بیرون نمیان...
تهیونگ جلوشو گرفت و گفت: نمیخواد تو بری... ممکنه ناراحتت کنه
جیسو: من که چیزی نگفتم بهش
تهیونگ: همینکه با منی حس خوبی بهت نداره
جیسو: خب باهم بریم پیششون
تهیونگ: باشه...
جیسو همراه تهیونگ رفتن تا ببینن چرا ا/ت از اتاق بیرون نمیاد...
وارد اتاق که شدن دیدن ا/ت پایین تخت که نشسته و سرشو گذاشته لبه ی تخت خوابش برده... یوجین هم خواب بود...
جیسو سینی ای از غذا برای یوجین آماده کرد... تهیونگ سینی رو ازش گرفت و گفت: من میبرم
جیسو: باشه...
تهیونگ سینی غذا رو گرفت و به سمت اتاق رفت... ا/ت مشغول خنک کردن پیشونی و دست و پای یوجین با دستمال خیس بود... پشتش به تهیونگ بود... به سمتش برنگشت که نگاهش کنه... تهیونگ جلو رفت... یوجین با دیدنش گفت: تهیونگ... برام غذا آوردی؟
تهیونگ: بله...
رفت و کنار تخت یوجین نشست... سینی رو روی پاش گذاشت که برای یوجین غذا برداره... که ا/ت گفت: خودم اینکارو میکنم... پاشد و بدون اینکه منتظر جواب تهیونگ باشه سینی رو ازش گرفت... تهیونگ با کلافگی پاشد و توی اتاق قدم زد... ا/ت به یوجین غذا میداد...
تهیونگ رفت و دورتر از ا/ت... روی صندلی ای نشست... به ا/ت و یوجین خیره شد...
خودش متوجه نبود... اما تمام تمرکزش روی ا/ت رفت... نمیدونست چقدر طول کشید... نمیدونست چند دقیقه شد... ولی فقط به ا/ت نگاه میکرد تا اینکه با صدای ا/ت به خودش اومد... طلبکارانه به تهیونگ گفت: یوجین غذاشو خورد... بگو اون دختر بیاد سینی رو ببره
یوجین: اسمش جیسوئه...
ا/ت بینی یوجین رو گرفت و با شیطنت گفت: خوب شد گفتی فسقلی...
تهیونگ میدونست ا/ت عمدا اسم جیسو رو نبرد که تهیونگ رو حرص بده... چون قطعا فک میکرد جیسو نقشی تو زندگیش داره... برای همین خودش از روی صندلی پاشد و سمت ا/ت اومد... برای اینکه یوجین متوجه نشه سرشو دم گوش ا/ت برد... و برای اینکه ا/ت جدیتشو بفهمه دستشو تو موی ا/ت برد و به موهاش چنگ زد... توی گوش ا/ت آروم گفت: جیسو خدمتکار نیست... دختره هم نیست
بعد سینی رو از جلوی دست ا/ت برداشت ... یوجین بلافاصله گفت: تهیونگ... در گوشی کار خوبی نیست
تهیونگ: جدی؟
یوجین: اوهوم
تهیونگ: ببخشید... نمیدونستم پرنسس
یوجین: دیگه اینکارو نکن
تهیونگ: چشم...
تهیونگ به سمت در خروجی رفت...
ا/ت حسابی عصبی بود ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه... به دست و پای یوجین دست زد و گفت: خوبه... تبت داره پایین میاد
یوجین: ماما... بازم خوابم میاد
ا/ت: بخواب عزیزم... حالا اگه سرما نخورده بودی تا صبح بیدار میموندی...
**
تهیونگ با عصبانیت سینی رو به آشپزخونه برگردوند... جیسو گفت: چرا عصبانی ای؟
تهیونگ: هیچی
جیسو: یوجین خوبه؟ برم بهشون سر بزنم؟
تهیونگ: نه... ا/ت خودش حواسش هست...
دقایقی گذشت... جیسو از روی صندلیش پاشد و گفت: برم ببینم چرا از اتاق بیرون نمیان...
تهیونگ جلوشو گرفت و گفت: نمیخواد تو بری... ممکنه ناراحتت کنه
جیسو: من که چیزی نگفتم بهش
تهیونگ: همینکه با منی حس خوبی بهت نداره
جیسو: خب باهم بریم پیششون
تهیونگ: باشه...
جیسو همراه تهیونگ رفتن تا ببینن چرا ا/ت از اتاق بیرون نمیاد...
وارد اتاق که شدن دیدن ا/ت پایین تخت که نشسته و سرشو گذاشته لبه ی تخت خوابش برده... یوجین هم خواب بود...
۲۷.۴k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.