پارت ۳۵ (جنگ یا عشق )
تصمیم گرفتم برای رسیدن بهش تلاش کنم پس دوباره رفتم پیش پدرم
+پدر ا.ت از باگچه هست و من اونو دوست دارم اگر بخوای بلایی سر اون بیاری من نمیتونم
زندگی کنم و برای همیشه باید منو فراموش کنی چون من دیگه پیش شما نیستم
% چیییییییی حق نداری با اون دختره ازدواج کنی
ذهن امپراطور
میتونم با این دختره از امپراطور باگچه سو استفاده کنم بهش میگم کشورشو به من میدی یا
دختر تو دیگه نمیبینی آره فکر خوبیه این پسره هم از روی نادانی یچیزی میگه وقتی اون دختره رو نبینه یادش میره
+چیییییییی پدر برای چی حق انتخاب به من نمیدید ؟ من مجبورتون می کنم که قبول کنید یا
قبول میکنید یا تموم دیگه اسم منو نمیارید
% ساکت شو پسره ی گستاخ همین که گفتم نه
کوک باشه شما خودتون خواستید بعد پاشود رفت بیرون امپراطور گفت کوک رو داخل اتاقش
زندانی کنن و یکروز بزارن مراقبش باشه تا بتونه نقششو عملی کنه اون مراقب توی اتاق کوک
منتظر بود ولی کوک اونجا نرفت رفت پیش ا.ت که دید چند تا سرباز دارن میبرنش میخواست
بره نجاتش بده که مراقب جلوشو گرفت
از دید ا،ت
داشتم توی قصر قدم میزدم که چند تا سرباز آمدن دستام و گرفتن خیلی ترسیدم اشکام سرازیر
شودن داشتم تقلا میکردم که کوک دیدم ازش خواهش کردم که کمکم کنه نمیدونم چیشود که
اینجوری شود ولی ینفر هی جلوشو میگرفت که منو بردن نمیدونم میخوان چه بلایی سرم بیارن
😢😢😢
+پدر ا.ت از باگچه هست و من اونو دوست دارم اگر بخوای بلایی سر اون بیاری من نمیتونم
زندگی کنم و برای همیشه باید منو فراموش کنی چون من دیگه پیش شما نیستم
% چیییییییی حق نداری با اون دختره ازدواج کنی
ذهن امپراطور
میتونم با این دختره از امپراطور باگچه سو استفاده کنم بهش میگم کشورشو به من میدی یا
دختر تو دیگه نمیبینی آره فکر خوبیه این پسره هم از روی نادانی یچیزی میگه وقتی اون دختره رو نبینه یادش میره
+چیییییییی پدر برای چی حق انتخاب به من نمیدید ؟ من مجبورتون می کنم که قبول کنید یا
قبول میکنید یا تموم دیگه اسم منو نمیارید
% ساکت شو پسره ی گستاخ همین که گفتم نه
کوک باشه شما خودتون خواستید بعد پاشود رفت بیرون امپراطور گفت کوک رو داخل اتاقش
زندانی کنن و یکروز بزارن مراقبش باشه تا بتونه نقششو عملی کنه اون مراقب توی اتاق کوک
منتظر بود ولی کوک اونجا نرفت رفت پیش ا.ت که دید چند تا سرباز دارن میبرنش میخواست
بره نجاتش بده که مراقب جلوشو گرفت
از دید ا،ت
داشتم توی قصر قدم میزدم که چند تا سرباز آمدن دستام و گرفتن خیلی ترسیدم اشکام سرازیر
شودن داشتم تقلا میکردم که کوک دیدم ازش خواهش کردم که کمکم کنه نمیدونم چیشود که
اینجوری شود ولی ینفر هی جلوشو میگرفت که منو بردن نمیدونم میخوان چه بلایی سرم بیارن
😢😢😢
۳۰.۸k
۳۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.