I am just your bodyguard (part-6-)
تو راه بودم که گوشیم رو از جیپ کنم برداشتمو به هانکوک پیام دادم
(سلام هانگوک چطوری؟ دیروز یهو غیبت زد نگرانت شدم )
وقتی رسیدم کمپانی هیچ کس نبود و یه ون جولوی در کمپانی بود
به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت دقیقا هشت و نیم بود با جرعت رفتم جولو و وارد کمپانی شدم و اعضا و چند تا بادیگارد رو دیدم که داشتن از پله ها میموندن پایین منو دیدن و به طرفم اومدن
جین : چرا انقد دیر اومدی ؟
+مگه باید ساعت چند بیام ؟
جیمین : ساعت ۶ باید اینجا باشی
+ باشه از فردا ساعت ۶ اینجام
نامجون : داریم میریم
+ کجا
نامجون: داریم میریم تا خونه هامونو ببینیم
+ خب پس من چرا باید بیام
نامجون : چون تو بادیگاردی و وظیفت محافظت کردنه
همراهشان راه افتادم به سمت ون مشکی
نامجون سرشو برگردوند و پرسید
نامجون : با ماشین نیومدی مگه
+ نه خونم نزدیک بود پیاده اومدم
نامجون : خب پس باید به ون ما بریم
+ باشه
همه رفتیم و داخل ون نشستیم . من کنار جونگکوک و شیشه بودم . میتونستم تپش قلبم رو احساس کنم . واقعا به خودم لعنت میفرستم چرا دارم با اعضا اینشکلی رفتار میکنم . سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم تا شک نکنن . بعد بیست مین رسیدیم به یه خونه که خیلی قشنگ بود
هیچ کس اونجا نبود و فقط منو اعضا و چند تا بادیگارد بودیم و پیدینیم . رفتیم جولو و پیدینیم گفت که این خونه نامجونه . همه اتاق هارو نگاه و برسی کردیم و دوباره سوار ون شدیم . خونه های اعضا چهارتاشون توی سئول بود و بقیش خارج سئول.
خونه بعدی خونه جین بود . به مرور زمان همه خونه هارو نگاه کردیم . خونه خیلی شبیه به هم بودن ولی یکی دوتاش فرق میکرد . آخری خونه جونگکوک بود و داشتیم برسیش میکردیم . یه جا وایسادمو خودمو تو اون خونه تصور کردم که جونگکوک داره با بش بازی میکنه و زنش هم داره آشپزی میکنه . چقدر غم انگیزه . هیچ چیز تا به حال اینجوری حالمو خراب نکرده بود ولی با این حال اعتماد به نفسمو حفظ کردم. یه اتاق بود که جدا از بقیه اتاق ها بود و میشد گفت که بزرگ بود حتما اینجا اتاق منه .
جالبش این بود که همه خونه ها وسایلاش چیده شده بودن و نیازی به وسایل خود اعضا نبود و فقط من بودم که باید وسایل میاوردم
(سلام هانگوک چطوری؟ دیروز یهو غیبت زد نگرانت شدم )
وقتی رسیدم کمپانی هیچ کس نبود و یه ون جولوی در کمپانی بود
به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت دقیقا هشت و نیم بود با جرعت رفتم جولو و وارد کمپانی شدم و اعضا و چند تا بادیگارد رو دیدم که داشتن از پله ها میموندن پایین منو دیدن و به طرفم اومدن
جین : چرا انقد دیر اومدی ؟
+مگه باید ساعت چند بیام ؟
جیمین : ساعت ۶ باید اینجا باشی
+ باشه از فردا ساعت ۶ اینجام
نامجون : داریم میریم
+ کجا
نامجون: داریم میریم تا خونه هامونو ببینیم
+ خب پس من چرا باید بیام
نامجون : چون تو بادیگاردی و وظیفت محافظت کردنه
همراهشان راه افتادم به سمت ون مشکی
نامجون سرشو برگردوند و پرسید
نامجون : با ماشین نیومدی مگه
+ نه خونم نزدیک بود پیاده اومدم
نامجون : خب پس باید به ون ما بریم
+ باشه
همه رفتیم و داخل ون نشستیم . من کنار جونگکوک و شیشه بودم . میتونستم تپش قلبم رو احساس کنم . واقعا به خودم لعنت میفرستم چرا دارم با اعضا اینشکلی رفتار میکنم . سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم تا شک نکنن . بعد بیست مین رسیدیم به یه خونه که خیلی قشنگ بود
هیچ کس اونجا نبود و فقط منو اعضا و چند تا بادیگارد بودیم و پیدینیم . رفتیم جولو و پیدینیم گفت که این خونه نامجونه . همه اتاق هارو نگاه و برسی کردیم و دوباره سوار ون شدیم . خونه های اعضا چهارتاشون توی سئول بود و بقیش خارج سئول.
خونه بعدی خونه جین بود . به مرور زمان همه خونه هارو نگاه کردیم . خونه خیلی شبیه به هم بودن ولی یکی دوتاش فرق میکرد . آخری خونه جونگکوک بود و داشتیم برسیش میکردیم . یه جا وایسادمو خودمو تو اون خونه تصور کردم که جونگکوک داره با بش بازی میکنه و زنش هم داره آشپزی میکنه . چقدر غم انگیزه . هیچ چیز تا به حال اینجوری حالمو خراب نکرده بود ولی با این حال اعتماد به نفسمو حفظ کردم. یه اتاق بود که جدا از بقیه اتاق ها بود و میشد گفت که بزرگ بود حتما اینجا اتاق منه .
جالبش این بود که همه خونه ها وسایلاش چیده شده بودن و نیازی به وسایل خود اعضا نبود و فقط من بودم که باید وسایل میاوردم
۷.۱k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.