✞رمان انتقام✞ پارت 42
•انتقام•
پانیذ: رضا حوصلتو ندارم بیا بریم پیش دیانا اینا
رضا: باش عزیزم...
___
دیانا: چیکار میکنی دیوونه...
ارسلان: خودت داری میگی دیوونه
دیانا: لبخندی زدم ک با طعم لبای ارسلان یکی شد منو چسبوند به دیوار و شروع کرد وحشیانه بوسیدن لبام نمیتونستم ازش جدا شم چون دستمو قفل دستاش کرده بود و صدامو با لباش خفه کرده بود....
_
رضا: مهراب
مهراب: بله؟
رضا: دیانا و ارسلانو ندیدی؟
مهراب: تو اون مغازه بودن اخرین بار...
رضا: پس چرا نیستن داخلش؟
مهراب: اخه از اینجا بیرونم نیومدن...
دیانا: از لبام دل کند و شروع کرد بوسه زد به گردنم ک ی گاز ریزی گرفت ازش
ک ی جیغ خفیفی کشیدم....ارسلان بسه بزار بعدا...
ارسلان: با بی میلی از دیانا جدا شدم و از اتاق پرو اومدم بیرون ک با قیافه خبیص رضا و مهراب رو به رو شدم ک مهدیس و پانیذم پشت سرشون بودن....
مهراب: اخه تو مغازه خاکتو سرتون کنم؟
دیانا: سرمو انداختم پایین ک ارسلان دستشو قفل دستم کرد و رفت و لباسی ک میخواستمو برام حساب کرد...
ارسلان: اتوسا و امیر کوشن؟
اتوسا: ما اینجاییم
دیانا: با صدای آتوسا برگشتم طرفش ک ی دفعه با چیزی ک دیدم خشکم زد...اتوسا با کلی بسته چیبس پشتمون وایستاده بود ک ی اختاپوس مودی بزرگم دستش بود ک رنگش صورتی و آبی بود....
مهراب: چه خبرههه؟
امیر: خب قهر کرده بود کاریش نمیشد کرد...
پانیذ: از کنار رضا بی تفاوت رد شدم و رفتم سمت ماشین....
دیانا: این چشه؟
رضا: نمیدونم از دستم ناراحته البته تقصیر خودمم هست چند وقته ازش دور شدم...
ارسلان: نگران نباش داداش درست میشه
امیر: خب بریم دیگ؟
دیانا: امشب همتون بیاین خونه من میخوام وسیله ام بردارم ک میخوام پیش ارسلان بمونم...
اتوسا: اوکیه بریم...
پانیذ: رضا حوصلتو ندارم بیا بریم پیش دیانا اینا
رضا: باش عزیزم...
___
دیانا: چیکار میکنی دیوونه...
ارسلان: خودت داری میگی دیوونه
دیانا: لبخندی زدم ک با طعم لبای ارسلان یکی شد منو چسبوند به دیوار و شروع کرد وحشیانه بوسیدن لبام نمیتونستم ازش جدا شم چون دستمو قفل دستاش کرده بود و صدامو با لباش خفه کرده بود....
_
رضا: مهراب
مهراب: بله؟
رضا: دیانا و ارسلانو ندیدی؟
مهراب: تو اون مغازه بودن اخرین بار...
رضا: پس چرا نیستن داخلش؟
مهراب: اخه از اینجا بیرونم نیومدن...
دیانا: از لبام دل کند و شروع کرد بوسه زد به گردنم ک ی گاز ریزی گرفت ازش
ک ی جیغ خفیفی کشیدم....ارسلان بسه بزار بعدا...
ارسلان: با بی میلی از دیانا جدا شدم و از اتاق پرو اومدم بیرون ک با قیافه خبیص رضا و مهراب رو به رو شدم ک مهدیس و پانیذم پشت سرشون بودن....
مهراب: اخه تو مغازه خاکتو سرتون کنم؟
دیانا: سرمو انداختم پایین ک ارسلان دستشو قفل دستم کرد و رفت و لباسی ک میخواستمو برام حساب کرد...
ارسلان: اتوسا و امیر کوشن؟
اتوسا: ما اینجاییم
دیانا: با صدای آتوسا برگشتم طرفش ک ی دفعه با چیزی ک دیدم خشکم زد...اتوسا با کلی بسته چیبس پشتمون وایستاده بود ک ی اختاپوس مودی بزرگم دستش بود ک رنگش صورتی و آبی بود....
مهراب: چه خبرههه؟
امیر: خب قهر کرده بود کاریش نمیشد کرد...
پانیذ: از کنار رضا بی تفاوت رد شدم و رفتم سمت ماشین....
دیانا: این چشه؟
رضا: نمیدونم از دستم ناراحته البته تقصیر خودمم هست چند وقته ازش دور شدم...
ارسلان: نگران نباش داداش درست میشه
امیر: خب بریم دیگ؟
دیانا: امشب همتون بیاین خونه من میخوام وسیله ام بردارم ک میخوام پیش ارسلان بمونم...
اتوسا: اوکیه بریم...
۷۹.۴k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.