پارت۲۲
پارت۲۲
#جدال عشق
خودشو روی تخت انداخت و دست و پاهاشو باز کرد
ایکا: _ عمرا من از این تخت جدا شم
چقدر پروعه
رفتم سر تخت و بالشت و برداشتم و گذاشتم رو صورتش
+ که جدا نمیشی ها االن که خفه ات کردم میفهمی
دستشو آورد جلو که نزاره
رفتم روش خیمه زدم
و بالشت و بیشتر فشار دادم
+ ببینم نظرت عوض نشد ها؟
داشت تقال میکرد
اما من محکم تر بالشت و روی صورتش فشار میدادم
صدا های نامفهومی از خودش در میاورد
+ ببخشید نمیفهمم چی میگی
خندیدم
داشتم از این بازی لذت میبردم
که دیدم دیگه حرکت نمی کنه
بی حرکت مونده بود
داره شوخی میکنه مگه نه؟
+ هی اصال شوخی قشنگی نیست
بالشتو برداشتم
چشمای خمارش بسته بود
و تکون نمیخورد
تکونش دادم
+ بلند شو دیوونه
بیشتر تکونش دادم
+ هی ایکا بلند شو
ولی اصال تکون نمیخورد
سرم و گذاشتم روی قلبش
منظم و روی ریتم میزد
سرمو آوردم باال که با چشمای بازش مواجه شدم
چشمکی زد
و توی یه حرکت جامون رو عوض کرد
و الان روم خیمه زده بود
نیشخند شیطونی زده بود و ابروهاشو باال انداخته بود
_ خوب که میخواستی منو خفه کنی
سرشو کنار گوشم آورد
و با صدای یواش گفت:
_ نظرت چیه من خفه ات کنم؟
میخواست خفم کنه؟
مظلوم توی چشماش نگاه کردم
خنده ای کرد
انگشت اشاره شو از روی چشمم حرکت داد و به طرف چونم آورد
_ فقط روش کار من فرق داره
_ میدونی بالشت به درد من نمیخوره
نیشخندی زد
_ با زبونم خفه ات میکنم
زبونش و درآورد و چشمکی زد
حجم خون رو به طرف گونه هام حس میکردم
آب دهنم و قورت دادم
قفسه سینه ام به شدت پایین باال میشد
حلقه در چرخید
با قدرتی که نمیدونم از کجا اومده بود ایکا رو به اون طرف پرت
کردم و از روی تخت بلند شدم
در باز شد
و آیسان توی چهارچوب در نمایان شد
با قیافه مشکوکی نگاه مون میکرد
برگشتم طرفش و گفتم:
+ کاری داشتی؟
*نه فقط مامان گفت بیام بپرسم چیزی الزم ندارین؟
+ آها نه مرسی
بعد در و بست و رفت
نفس راحتی کشیدم
که صدای ایکا بلند شد
_ چیه مگه ، زن و شوهریم مثال، خودتو کشتی
برگشتم و با اخم نگاهش کردم
_ من از تخت جدا نمیشم ها
+ نگران نباش من روی زمین میخوابم
_ چی؟ …
#جدال عشق
خودشو روی تخت انداخت و دست و پاهاشو باز کرد
ایکا: _ عمرا من از این تخت جدا شم
چقدر پروعه
رفتم سر تخت و بالشت و برداشتم و گذاشتم رو صورتش
+ که جدا نمیشی ها االن که خفه ات کردم میفهمی
دستشو آورد جلو که نزاره
رفتم روش خیمه زدم
و بالشت و بیشتر فشار دادم
+ ببینم نظرت عوض نشد ها؟
داشت تقال میکرد
اما من محکم تر بالشت و روی صورتش فشار میدادم
صدا های نامفهومی از خودش در میاورد
+ ببخشید نمیفهمم چی میگی
خندیدم
داشتم از این بازی لذت میبردم
که دیدم دیگه حرکت نمی کنه
بی حرکت مونده بود
داره شوخی میکنه مگه نه؟
+ هی اصال شوخی قشنگی نیست
بالشتو برداشتم
چشمای خمارش بسته بود
و تکون نمیخورد
تکونش دادم
+ بلند شو دیوونه
بیشتر تکونش دادم
+ هی ایکا بلند شو
ولی اصال تکون نمیخورد
سرم و گذاشتم روی قلبش
منظم و روی ریتم میزد
سرمو آوردم باال که با چشمای بازش مواجه شدم
چشمکی زد
و توی یه حرکت جامون رو عوض کرد
و الان روم خیمه زده بود
نیشخند شیطونی زده بود و ابروهاشو باال انداخته بود
_ خوب که میخواستی منو خفه کنی
سرشو کنار گوشم آورد
و با صدای یواش گفت:
_ نظرت چیه من خفه ات کنم؟
میخواست خفم کنه؟
مظلوم توی چشماش نگاه کردم
خنده ای کرد
انگشت اشاره شو از روی چشمم حرکت داد و به طرف چونم آورد
_ فقط روش کار من فرق داره
_ میدونی بالشت به درد من نمیخوره
نیشخندی زد
_ با زبونم خفه ات میکنم
زبونش و درآورد و چشمکی زد
حجم خون رو به طرف گونه هام حس میکردم
آب دهنم و قورت دادم
قفسه سینه ام به شدت پایین باال میشد
حلقه در چرخید
با قدرتی که نمیدونم از کجا اومده بود ایکا رو به اون طرف پرت
کردم و از روی تخت بلند شدم
در باز شد
و آیسان توی چهارچوب در نمایان شد
با قیافه مشکوکی نگاه مون میکرد
برگشتم طرفش و گفتم:
+ کاری داشتی؟
*نه فقط مامان گفت بیام بپرسم چیزی الزم ندارین؟
+ آها نه مرسی
بعد در و بست و رفت
نفس راحتی کشیدم
که صدای ایکا بلند شد
_ چیه مگه ، زن و شوهریم مثال، خودتو کشتی
برگشتم و با اخم نگاهش کردم
_ من از تخت جدا نمیشم ها
+ نگران نباش من روی زمین میخوابم
_ چی؟ …
۳.۴k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.