short story
روانپزشکِ دیوونه همونجور که رگ نزدیک ترقوه ی سوکجین رو بخیه میزد ٫ هراز گاهی ٫ نگاهی از بالای عینکش به سرمی که بهش وصل بود مینداخت و میدید مایع شیمیایی نامعقول چطور راحت وارد رگهای اون بیمار میشه بدون اینکه اون رو بکشه. هرچند فریادهای بلندش حاکی از این بود که زیاد خوشایند نیست.
" چیه؟ اذیتت میکنه؟! "
گفت و پوزخندی زد. قطره های خون رو از روی پوست سوکجین پاک کرد و بانداژ رو روی زخمش پیچید ٫ در همون حین ادامه داد.
" واسم عجیبه که خودکشی نمیکنی ٫ جدا چرا؟ "
پلکای بسته شده از درد سوکجین با شدت باز شد و چشمهای بنفش رنگ شدش قفل تیله های قهوه ای نامجون شد.
" چه تضمینی هست که اونجا بهتر از اینجا باشه؟! "
نامجون اول از جوابش شوکه شد ولی بعد لبخندی زد. انگار آزمایشاتش داشت جواب میداد ٫ اون سوکجین ترسو و احمق حالا به جایی رسیده بود که وعده های خدارو زیر سوال میبرد!
" چیه؟ اذیتت میکنه؟! "
گفت و پوزخندی زد. قطره های خون رو از روی پوست سوکجین پاک کرد و بانداژ رو روی زخمش پیچید ٫ در همون حین ادامه داد.
" واسم عجیبه که خودکشی نمیکنی ٫ جدا چرا؟ "
پلکای بسته شده از درد سوکجین با شدت باز شد و چشمهای بنفش رنگ شدش قفل تیله های قهوه ای نامجون شد.
" چه تضمینی هست که اونجا بهتر از اینجا باشه؟! "
نامجون اول از جوابش شوکه شد ولی بعد لبخندی زد. انگار آزمایشاتش داشت جواب میداد ٫ اون سوکجین ترسو و احمق حالا به جایی رسیده بود که وعده های خدارو زیر سوال میبرد!
۲۳.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.