پارت 6
پارت 6
پدرم، بزرگترین رییس مافیای جهان، که عاشق همسرش بود، افسرده شد، و حالا نمیشه اصلا بهش نگاه کرد،اونقدر که ترسناکه... و من... چوی یونجون... وقتی 12 سالم بود مامان قشنگمو از دست دادم و تو 18 سالگی مثل پدرم شدم یه مافیای بیرحم و سرد که به خودش قول داد بعد از رفتارایی که پدرش باهاش کرد پاشو تو این خونه نزاره، ولی حالا 25 سالمه و اومدم... این طلسم 7 ساله رو شکوندم... سرم و تکون دادم تا این افکار مزخرف از ذهنم خارج بشه... نوری رو دیدم از اتاق مادرم...ولی..ولی چجوری به اون اتاق عبور کنم وقتی حتا از فکرشم اشک تو چشمام جمع میشه..اون اتاق هنوز بوی مادرم رو میده مطمعنم...مطمعنم هنوزم تختش اونجاست..مطمعنم... اون اتاق قبلا واقعا زیبا بود... تم اتاق سفید و صورتی خیلی کمرنگ بود، مامانم عاشق اتاقش بود... پنجره ی اتاق باز میشد به حیاط عمارت، حیاطی که یه زمانی پر بود از گل های رنگارنگ و درختای سبز و جوون، پشت حیاط یه کلبه ی کوچولو بود، اون کلبه رو سه تایی ساختیم، یه کلبه ی چوبی ، که کوچک بود، ولی پر از ارامش و عشق، که نابود شد... هم ارامش و هم عشق... عمارت یه اتاق پایین داشت که اتاق مادرم بود، و چهارتا اتاق طبقه ی بالا، اولین اتاق مال من بود، یادمه یکی از دیوارا شو سیاه کردم و بقیه ی دیوارا رو سفید نگه داشتم... پنجره اتاقم دید کاملی به اسمان داشت و این زیبایی اتاق رو چندین برابر میکرد، یه تخت دونفره که سیاه بود و پاتختی ها که طوسی تیره بودن
پدرم، بزرگترین رییس مافیای جهان، که عاشق همسرش بود، افسرده شد، و حالا نمیشه اصلا بهش نگاه کرد،اونقدر که ترسناکه... و من... چوی یونجون... وقتی 12 سالم بود مامان قشنگمو از دست دادم و تو 18 سالگی مثل پدرم شدم یه مافیای بیرحم و سرد که به خودش قول داد بعد از رفتارایی که پدرش باهاش کرد پاشو تو این خونه نزاره، ولی حالا 25 سالمه و اومدم... این طلسم 7 ساله رو شکوندم... سرم و تکون دادم تا این افکار مزخرف از ذهنم خارج بشه... نوری رو دیدم از اتاق مادرم...ولی..ولی چجوری به اون اتاق عبور کنم وقتی حتا از فکرشم اشک تو چشمام جمع میشه..اون اتاق هنوز بوی مادرم رو میده مطمعنم...مطمعنم هنوزم تختش اونجاست..مطمعنم... اون اتاق قبلا واقعا زیبا بود... تم اتاق سفید و صورتی خیلی کمرنگ بود، مامانم عاشق اتاقش بود... پنجره ی اتاق باز میشد به حیاط عمارت، حیاطی که یه زمانی پر بود از گل های رنگارنگ و درختای سبز و جوون، پشت حیاط یه کلبه ی کوچولو بود، اون کلبه رو سه تایی ساختیم، یه کلبه ی چوبی ، که کوچک بود، ولی پر از ارامش و عشق، که نابود شد... هم ارامش و هم عشق... عمارت یه اتاق پایین داشت که اتاق مادرم بود، و چهارتا اتاق طبقه ی بالا، اولین اتاق مال من بود، یادمه یکی از دیوارا شو سیاه کردم و بقیه ی دیوارا رو سفید نگه داشتم... پنجره اتاقم دید کاملی به اسمان داشت و این زیبایی اتاق رو چندین برابر میکرد، یه تخت دونفره که سیاه بود و پاتختی ها که طوسی تیره بودن
۸۹۷
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.