چند روز از اون اتفاق لعنتی می گذشت....
چند روز از اون اتفاق لعنتی میگذشت....
از جدایی از بهترین دوستش...
البته بیاید بگیم...دوستش که اون دوستش داشت...
بدترین اتفاق اینه که به بهترین دوستت علاقه مند بشی و اعتراف که حتی رابطتون تموم بشه...
و اون این کارو کرد...
« - یونگیا...میشه یه چیزی بهت بگم؟
بگو کوچولو.
- فقط قبلش باهام صادق باش و خواهشاً سر قولت که گفتی تا آخرش باهامی بمون..
مینی چی شده؟ داری نگرانم میکنی...
- مین یونگی....میدونم میدونم نباید چنین چیزی میشد ولی قلبم اصلا بهم گوش نمیده....من عاشقت شدم... ببخشید....نباید نباید اینطوری میشد....ولی میشه به صورت قدیم ادامه بدیم ؟
وایسا چی؟ تو...تو؟؟
- اوهوم...و البته اگه بخوای تموم کنی با من...خب باشه...ببخشید بازم..
منو ببخش مینی ولی نمیتونم...»
ویسکیش رو سر کشید و با صدای اروم شروع کرد به خوندن آهنگ....
- this world can hurt you
It cuts you and leave scars
Thing fall apart but nothing breaks like a heart.....
& چرا تنها نشستی کوچولو؟
آروم سرشو آورد بالا و با دوستش روبه رو شد...
& سلام جیمینیی
- جونگکوک!
و رفت و بغلش کرد....
& چی شد؟ بهش اعتراف کردی؟
و همون موقع گریه هاش سر گرفت...
- من با دست خودم دوستیمونو به فنا دادم کوک...اون دیگه منو نمیخواد.....
& یکم به هیونگ زمان بده...
- ممنونم کوکی که هستی....
.................
سه شب پشت سر هم به بار میومد و تنها به گوشه میشست تا اینکه یک شب...
- من براش کافی نبودم کوک!
& جیمین یک هفته کامل داری اینطوری میکنی بس نیست؟
جیمین؟ جیمین خودشو میگه ؟ واقعا داری میگی ؟ یه هفته میشه از وقتی اون بچه بهش اعتراف کرد و یونگی با بی حسی ردش کرد....
چیم؟
وقتی صداش کرد دوتاشون بهش زل زدن....
چرا چشماش اینطوری بود ؟ برق قدیمی رو توش نداشت....
- یو..یون..یونگی؟
و وقتی اسمشو صدا کرد بغضش ترکید و محکم تر زد زیر گریه...
جونگکوک برو اونطرف خودم میرم پیشش
- تو اینجا چیکار...
خودت چی؟
- جواب سوالم نبود هیونگ.
میشه بغلت کنم؟
جیمین سرشو آروم تکون داد و یونگی سریع پسر رو توی بغلش گرفت.
از جدایی از بهترین دوستش...
البته بیاید بگیم...دوستش که اون دوستش داشت...
بدترین اتفاق اینه که به بهترین دوستت علاقه مند بشی و اعتراف که حتی رابطتون تموم بشه...
و اون این کارو کرد...
« - یونگیا...میشه یه چیزی بهت بگم؟
بگو کوچولو.
- فقط قبلش باهام صادق باش و خواهشاً سر قولت که گفتی تا آخرش باهامی بمون..
مینی چی شده؟ داری نگرانم میکنی...
- مین یونگی....میدونم میدونم نباید چنین چیزی میشد ولی قلبم اصلا بهم گوش نمیده....من عاشقت شدم... ببخشید....نباید نباید اینطوری میشد....ولی میشه به صورت قدیم ادامه بدیم ؟
وایسا چی؟ تو...تو؟؟
- اوهوم...و البته اگه بخوای تموم کنی با من...خب باشه...ببخشید بازم..
منو ببخش مینی ولی نمیتونم...»
ویسکیش رو سر کشید و با صدای اروم شروع کرد به خوندن آهنگ....
- this world can hurt you
It cuts you and leave scars
Thing fall apart but nothing breaks like a heart.....
& چرا تنها نشستی کوچولو؟
آروم سرشو آورد بالا و با دوستش روبه رو شد...
& سلام جیمینیی
- جونگکوک!
و رفت و بغلش کرد....
& چی شد؟ بهش اعتراف کردی؟
و همون موقع گریه هاش سر گرفت...
- من با دست خودم دوستیمونو به فنا دادم کوک...اون دیگه منو نمیخواد.....
& یکم به هیونگ زمان بده...
- ممنونم کوکی که هستی....
.................
سه شب پشت سر هم به بار میومد و تنها به گوشه میشست تا اینکه یک شب...
- من براش کافی نبودم کوک!
& جیمین یک هفته کامل داری اینطوری میکنی بس نیست؟
جیمین؟ جیمین خودشو میگه ؟ واقعا داری میگی ؟ یه هفته میشه از وقتی اون بچه بهش اعتراف کرد و یونگی با بی حسی ردش کرد....
چیم؟
وقتی صداش کرد دوتاشون بهش زل زدن....
چرا چشماش اینطوری بود ؟ برق قدیمی رو توش نداشت....
- یو..یون..یونگی؟
و وقتی اسمشو صدا کرد بغضش ترکید و محکم تر زد زیر گریه...
جونگکوک برو اونطرف خودم میرم پیشش
- تو اینجا چیکار...
خودت چی؟
- جواب سوالم نبود هیونگ.
میشه بغلت کنم؟
جیمین سرشو آروم تکون داد و یونگی سریع پسر رو توی بغلش گرفت.
۱.۸k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.