قلب سیاه پارت سوم
قسمت سوم
وسط برگه از شدت فشار مداد مشکی سوراخ شده بود، بعد از کارش با لبخند به کاری که کرده بود نگاه کرد، به روبه سمتم گرفت و با عصبانیت گفت.
کوک: دیگه به من نگو داداشی من بردار تو نیستم توهم خواهر من نیستی!
گریم دراومد، با صدای بلند زدم زیر گریه.
_ تو خیلی بدی
با خونسردی برگه نقاشی رو کف اتاق انداخت.
کوک: از اتاقم برو بیرون.
با گریه از اتاق رفتم بیرون، همینجوری که داشتم میرفتم سمت اتاقم خودم محکم برخورد کردم به یکی سرمو بلند کردم، با دیدن مامان اپل نگاهش کردم ، اما بعد خودمو پرت کردم تو بغلش.
مارلین: گریه نکن دخترم.
منو از خودش جدا کرد، دستمو گرفت و کشون کشون منو به سمت اتاق جونگکوک برد، در اتاق رو باز کرد.
کوک: مامان چرا بدون اینکه در بزنی وارد اتاق میشه.
مامان سعی داشت تا خودشو کنترل کنه
مارلین: جونگکوک این رفتار زشت چیه، اون خواهرته همش شش سالشه بعد بجای اینکه باهاش با نرمی رفتار کنی اینجوری رفتار میکنی!
خیلی خونسرد گفت.
کوک: من که کاری نکردم.
اشکامو با پشت دستم پاک کردم
_دروغ میگه مامان نقاشی که براش کشیده بودمو خط خطی کرد.
دستمو از دست مامانم آزاد کردم و رفتم سمت برگه که کف اتاق افتاده بود، از روی زمین برداشتمش و به سمت مامانم گرفتم
_ مامان ببین چیکارش کرد.
برگه رو از دستم گرفت.
مارلین: جونگکوک بخاطر این کارت تنبه میشی، تنبهیتم اینه تا شب از اتاقت نمیای بیرون.
جونگکوک با چشماش برام خط نشون کشید، اما خونسرد گفت.
کوک: اگه حرفاتون تموم شد میتونین از اتاقم برین بیرون.
از اتاقش خارج شدیم، مامان خم شد سمتم.
مارلین: نگران نباش آخرش رفتاراش خوب میشه.
بعد منو به سمت اتاقم هدایت کرد.
مارلین: قرار بود استراحت کنی دخترم.
هلم داد اتاق و با مهربانی در اتاقو بست، به برگه توی دستام نگاه کردم، دلم میخواست به جونگکوک صمیمی بشم، رفتم روی تخت نشستم..... شب شده بود و من هنوز تو اتاقم بودم، از اتاق رفتم بیرون، دوست داشتم برم پیش جونگکوک، قبل از اینکه در اتاقشو بزنم در خودبهخود باز شد، دستپاچه شدم و گفتم.
_سل...سلام
بدون توجه من از کنارم رد شد
_ صبر کن
سرجاش ایستاد و نیم نگاهشو به من
_ میشه بریم توی حیاط بازی کنیم؟
خواستم بره اما یهو ایستاد، برگشت سمتم
کوک: باشه اما شرط داره!
با زبونم لبامو تر کردم
_ باشه.
کوک: بدون اینکه بشنوی شرطام چیه میگی باشه، عجب دختری هستی.
سرمو خاروندم و تک خنده گفتم.
_ خب شرطتت چیه؟
کوک: اینکه هر بازی که من گفتم رو انجام میدی و هرکاری من گفتم بهش نه نمیگی
سرمو تکون دادم.
کوک: درضمن جلوی پدر و مادر من باید تظاهر میکنیم که رابطمون باهم خوبه!
به راه افتاد و منم از پشت سرش حرکت کردم،،،، رسیدیم به حیاط، هوا تاریک بود و چراغ های توی حیاط فضا رو روشن کرده بود.
کوک: خب تو میری چشماتو میبندی منم قایم میشم.
_ کجا باید چشمامو ببندم.
اومد جلو و اشاره کرد به پشت سرم.
کوک: ته باغ یه انباریه اونجا.
به پشت سرم نگاه کردم، اون طرف حیاط کاملا تاریک بود،از جاهای تاریک به شدت ترس داشتم.
_ اما اونجا تاریکه من نمیخوام.
شونه هاشو بالا انداخت
کوک: باشه اگه نمیخوای من میرم
خواستم بره که تند گفتم.
_ نه میرم اونجا چشمامو میبندم توهم قایم میشی.
لبخندی زد.
کوک: تا کاملا مطمئین بشم تقلب نمیکنی باید باهات بیام.
با پاهای لرزون به سمت انباری رفتیم، داخل انباری شدم، نمیتونستم جایی رو ببینم.
کوک: درو میبیندم.
چیزی نگفتم، از انباری رفت بیرون و در هم با صدای بدی بسته شد، از ترس زیاد تنم میلرزید، جرعت نداشتم تا یه قدم از جام تکون بخورم، چشمامو بستم و توی دلم مشغول شمردن شدم.
_ جونگکوک قایم شدی دارم میام.
صدام توی انباری اکو شد، با این کار تک خنده ای کردم و رفتم سمت در انباری اما در کمال تعجب در باز نمیشد.
_ جونگکوک چرا در باز نمیشه؟
دوباره داشتم تلاش میکردم، بازم باز نشد.
_ جونگکوک بیا درو باز کن من اینجا میترسم
صدای جونگکوک از پشت در اومد.
کوک: عمرا باز کنم، این انباری پر از موش و سوسک های بچه خواره.
با وحشت برگشتم پشت سرم، جز تاریکی چیزی رو نمیدیدم، دوباره برگشتم سمت در و تند تند دستمو به در میکوبیدم.
_ درو باز کن جونگکوک من اینجا میترسم.
جونگکوک
میدونست اگه در بسته بشه باز کردنش کار دشواریه، بیخیال از انباری دور شد و خودشو به سمت خونه رسوند،، با وارد شدنش به خونه مادرش شروع کرد از جونگکوک سوال پرسیدن.
مارلین: جویس رو ندیدی؟
موقع رفتنشو به بیرون کسی ندید که جویس همراه جونگکوک به بیرون رفت، جونگکوک شونه هاشو داد بالا و بی تفاوت گفت.
_ دختر شماست سراغشو از من میگیری؟
مارلین نفسشو فرستاد بیرون.
مارلین: عجیبه آخه توی اتاقش نیست!
جونگکوک دوباره بی توجه رفت و پشت میز شام نشست
_ مامان گشنمه نمیخوای بهم غذا بدی؟
پایان پارت
وسط برگه از شدت فشار مداد مشکی سوراخ شده بود، بعد از کارش با لبخند به کاری که کرده بود نگاه کرد، به روبه سمتم گرفت و با عصبانیت گفت.
کوک: دیگه به من نگو داداشی من بردار تو نیستم توهم خواهر من نیستی!
گریم دراومد، با صدای بلند زدم زیر گریه.
_ تو خیلی بدی
با خونسردی برگه نقاشی رو کف اتاق انداخت.
کوک: از اتاقم برو بیرون.
با گریه از اتاق رفتم بیرون، همینجوری که داشتم میرفتم سمت اتاقم خودم محکم برخورد کردم به یکی سرمو بلند کردم، با دیدن مامان اپل نگاهش کردم ، اما بعد خودمو پرت کردم تو بغلش.
مارلین: گریه نکن دخترم.
منو از خودش جدا کرد، دستمو گرفت و کشون کشون منو به سمت اتاق جونگکوک برد، در اتاق رو باز کرد.
کوک: مامان چرا بدون اینکه در بزنی وارد اتاق میشه.
مامان سعی داشت تا خودشو کنترل کنه
مارلین: جونگکوک این رفتار زشت چیه، اون خواهرته همش شش سالشه بعد بجای اینکه باهاش با نرمی رفتار کنی اینجوری رفتار میکنی!
خیلی خونسرد گفت.
کوک: من که کاری نکردم.
اشکامو با پشت دستم پاک کردم
_دروغ میگه مامان نقاشی که براش کشیده بودمو خط خطی کرد.
دستمو از دست مامانم آزاد کردم و رفتم سمت برگه که کف اتاق افتاده بود، از روی زمین برداشتمش و به سمت مامانم گرفتم
_ مامان ببین چیکارش کرد.
برگه رو از دستم گرفت.
مارلین: جونگکوک بخاطر این کارت تنبه میشی، تنبهیتم اینه تا شب از اتاقت نمیای بیرون.
جونگکوک با چشماش برام خط نشون کشید، اما خونسرد گفت.
کوک: اگه حرفاتون تموم شد میتونین از اتاقم برین بیرون.
از اتاقش خارج شدیم، مامان خم شد سمتم.
مارلین: نگران نباش آخرش رفتاراش خوب میشه.
بعد منو به سمت اتاقم هدایت کرد.
مارلین: قرار بود استراحت کنی دخترم.
هلم داد اتاق و با مهربانی در اتاقو بست، به برگه توی دستام نگاه کردم، دلم میخواست به جونگکوک صمیمی بشم، رفتم روی تخت نشستم..... شب شده بود و من هنوز تو اتاقم بودم، از اتاق رفتم بیرون، دوست داشتم برم پیش جونگکوک، قبل از اینکه در اتاقشو بزنم در خودبهخود باز شد، دستپاچه شدم و گفتم.
_سل...سلام
بدون توجه من از کنارم رد شد
_ صبر کن
سرجاش ایستاد و نیم نگاهشو به من
_ میشه بریم توی حیاط بازی کنیم؟
خواستم بره اما یهو ایستاد، برگشت سمتم
کوک: باشه اما شرط داره!
با زبونم لبامو تر کردم
_ باشه.
کوک: بدون اینکه بشنوی شرطام چیه میگی باشه، عجب دختری هستی.
سرمو خاروندم و تک خنده گفتم.
_ خب شرطتت چیه؟
کوک: اینکه هر بازی که من گفتم رو انجام میدی و هرکاری من گفتم بهش نه نمیگی
سرمو تکون دادم.
کوک: درضمن جلوی پدر و مادر من باید تظاهر میکنیم که رابطمون باهم خوبه!
به راه افتاد و منم از پشت سرش حرکت کردم،،،، رسیدیم به حیاط، هوا تاریک بود و چراغ های توی حیاط فضا رو روشن کرده بود.
کوک: خب تو میری چشماتو میبندی منم قایم میشم.
_ کجا باید چشمامو ببندم.
اومد جلو و اشاره کرد به پشت سرم.
کوک: ته باغ یه انباریه اونجا.
به پشت سرم نگاه کردم، اون طرف حیاط کاملا تاریک بود،از جاهای تاریک به شدت ترس داشتم.
_ اما اونجا تاریکه من نمیخوام.
شونه هاشو بالا انداخت
کوک: باشه اگه نمیخوای من میرم
خواستم بره که تند گفتم.
_ نه میرم اونجا چشمامو میبندم توهم قایم میشی.
لبخندی زد.
کوک: تا کاملا مطمئین بشم تقلب نمیکنی باید باهات بیام.
با پاهای لرزون به سمت انباری رفتیم، داخل انباری شدم، نمیتونستم جایی رو ببینم.
کوک: درو میبیندم.
چیزی نگفتم، از انباری رفت بیرون و در هم با صدای بدی بسته شد، از ترس زیاد تنم میلرزید، جرعت نداشتم تا یه قدم از جام تکون بخورم، چشمامو بستم و توی دلم مشغول شمردن شدم.
_ جونگکوک قایم شدی دارم میام.
صدام توی انباری اکو شد، با این کار تک خنده ای کردم و رفتم سمت در انباری اما در کمال تعجب در باز نمیشد.
_ جونگکوک چرا در باز نمیشه؟
دوباره داشتم تلاش میکردم، بازم باز نشد.
_ جونگکوک بیا درو باز کن من اینجا میترسم
صدای جونگکوک از پشت در اومد.
کوک: عمرا باز کنم، این انباری پر از موش و سوسک های بچه خواره.
با وحشت برگشتم پشت سرم، جز تاریکی چیزی رو نمیدیدم، دوباره برگشتم سمت در و تند تند دستمو به در میکوبیدم.
_ درو باز کن جونگکوک من اینجا میترسم.
جونگکوک
میدونست اگه در بسته بشه باز کردنش کار دشواریه، بیخیال از انباری دور شد و خودشو به سمت خونه رسوند،، با وارد شدنش به خونه مادرش شروع کرد از جونگکوک سوال پرسیدن.
مارلین: جویس رو ندیدی؟
موقع رفتنشو به بیرون کسی ندید که جویس همراه جونگکوک به بیرون رفت، جونگکوک شونه هاشو داد بالا و بی تفاوت گفت.
_ دختر شماست سراغشو از من میگیری؟
مارلین نفسشو فرستاد بیرون.
مارلین: عجیبه آخه توی اتاقش نیست!
جونگکوک دوباره بی توجه رفت و پشت میز شام نشست
_ مامان گشنمه نمیخوای بهم غذا بدی؟
پایان پارت
۱۹.۱k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲