Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part۳۸
سعید:میکائل برو بیرون الان میام
حرفی نزدم و رفتم تو حیاط بیمارستان همنجور قدم میزدم ۲ساعت گذشت خبری از سعید نبود تا رفتم دیدم ک سعید امد
میکائل:فقط بخاطر شیرین هیچی بهت نگفتم
سعید:خودت میدونی بخاطر تو خودکشی کرده چرا تغصیر ننش میندازی
میکائل:بخاطر من؟مگه بخاطر ازدواج نبود؟
سعید:الان شیرین بیهوش امد گریه میکرد میگفت منو کسی دوست داره میکائل یک روانی
میکائل:منو دوست داره؟
سعید:اره از تو چشم هاش میخونم ک دوست داره
میکائل:اون نباید منو دوست داشته باشه
سعید:اره ما کلا به این تو نقشه فکر نکرده بودیم
میکائل:حالا چیکار کنم؟
سعید:تو دوسش داری؟
میکائل:نه من من فقط مرجان دوست دارم
سعید:پس رویایی بیرون رفتن از تیمارستان فراموش کن
میکائل:سعید من من میخوام شیرین داشته باشم ولی مرجان
سعید:مرجان مرده میکائل
میکائل:برای شماها مرده برای من زنده
سعید:برای توهم مرده فقط نمخوای باور کنی
میکائل:شیرین الان حالش خوبه؟
سعید:گفت بفرستمت بری تیمارستان
میکائل:باشه میرم
(شیرین)
بیهوش امدم ک مامانم و سعید بالایی سرم بودن یکدفعه یاد میکائل افتادم ک شروع کردم به جیغ زدن
شیرین:چرا عاشق یک روانی شدم اصلا چراااا زندم چرا چرا کسی منو دوست نداره (باداد)
سمیه:اروم باش مامان تروخدا نکن اینجوری
مامانم و سعید منو اروم کردن و دکتر یک ارامش بخش بهم زد ک اروم شدم
شیرین:اقا سعید میکائل اینجاست؟
سعید:اره فرستادمش بیرون بیمارستان
شیرین:میشه بره نمخوام اصلا باشه
سعید:الان میفرستمش بره
(میکائل)
یکی از پرستار ها منو بردن تیمارستان رفتم تو اتاق شیرین و رو تختش خوابیدم و بالشتشو بو میکردم میدونستم نباید عاشقش میشدم ولی عاشقش شده بودم و از این نمتونستم دربرم رفتم تو اتاقم و نقاشی اتیش سوزی ک برای شیرین اتفاق افتاده بود رو کشیدم
من تا الان دکتر بودم صبح ساعت ۵ بیدار شدم دیدم نمتونم بیبینم بعد دیشب این پارت نوشته بودم خوابم برد نتوستم بزارم الانم امدم خونه چشم هام خوب نشده تار میبینم و دوتایی دکتر گفت باید برم چشم پزشکی الانم زیاد نمتونم بیبینم خودمم ناراحتم از این بابت
ببخشید ک دیگه دیر شد اگه چشم هام خوب شد میزارم
Part۳۸
سعید:میکائل برو بیرون الان میام
حرفی نزدم و رفتم تو حیاط بیمارستان همنجور قدم میزدم ۲ساعت گذشت خبری از سعید نبود تا رفتم دیدم ک سعید امد
میکائل:فقط بخاطر شیرین هیچی بهت نگفتم
سعید:خودت میدونی بخاطر تو خودکشی کرده چرا تغصیر ننش میندازی
میکائل:بخاطر من؟مگه بخاطر ازدواج نبود؟
سعید:الان شیرین بیهوش امد گریه میکرد میگفت منو کسی دوست داره میکائل یک روانی
میکائل:منو دوست داره؟
سعید:اره از تو چشم هاش میخونم ک دوست داره
میکائل:اون نباید منو دوست داشته باشه
سعید:اره ما کلا به این تو نقشه فکر نکرده بودیم
میکائل:حالا چیکار کنم؟
سعید:تو دوسش داری؟
میکائل:نه من من فقط مرجان دوست دارم
سعید:پس رویایی بیرون رفتن از تیمارستان فراموش کن
میکائل:سعید من من میخوام شیرین داشته باشم ولی مرجان
سعید:مرجان مرده میکائل
میکائل:برای شماها مرده برای من زنده
سعید:برای توهم مرده فقط نمخوای باور کنی
میکائل:شیرین الان حالش خوبه؟
سعید:گفت بفرستمت بری تیمارستان
میکائل:باشه میرم
(شیرین)
بیهوش امدم ک مامانم و سعید بالایی سرم بودن یکدفعه یاد میکائل افتادم ک شروع کردم به جیغ زدن
شیرین:چرا عاشق یک روانی شدم اصلا چراااا زندم چرا چرا کسی منو دوست نداره (باداد)
سمیه:اروم باش مامان تروخدا نکن اینجوری
مامانم و سعید منو اروم کردن و دکتر یک ارامش بخش بهم زد ک اروم شدم
شیرین:اقا سعید میکائل اینجاست؟
سعید:اره فرستادمش بیرون بیمارستان
شیرین:میشه بره نمخوام اصلا باشه
سعید:الان میفرستمش بره
(میکائل)
یکی از پرستار ها منو بردن تیمارستان رفتم تو اتاق شیرین و رو تختش خوابیدم و بالشتشو بو میکردم میدونستم نباید عاشقش میشدم ولی عاشقش شده بودم و از این نمتونستم دربرم رفتم تو اتاقم و نقاشی اتیش سوزی ک برای شیرین اتفاق افتاده بود رو کشیدم
من تا الان دکتر بودم صبح ساعت ۵ بیدار شدم دیدم نمتونم بیبینم بعد دیشب این پارت نوشته بودم خوابم برد نتوستم بزارم الانم امدم خونه چشم هام خوب نشده تار میبینم و دوتایی دکتر گفت باید برم چشم پزشکی الانم زیاد نمتونم بیبینم خودمم ناراحتم از این بابت
ببخشید ک دیگه دیر شد اگه چشم هام خوب شد میزارم
۱۲.۳k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.