پارت ۱۰
پارت ۱۰
از دید میکو
رفتم سمت مدرسه بخاطر دیر رسیدن برای زنگ اول اجازه ورود به کلاس رو نداشتم زنگ دومن کلاس ریاضی بود و واقعا درس خواندن متنفرم تنها چیزی که باعث میشه توی این مدرسه ی پر از قلدر بیام زنگ ورزشه وقتی که میتونم همه رو توی هر کاری شکست بدم دلم میخواد یبار یه مبارزه واقعی داشته باشم ...... فعلا ولش چویا رو پیدا کردم برام اندازه یه دنیا بسه
از افکارم بیرون اومدم و متوجه شدم زنگ خورده و کلاس خالیه ...... از اونجایی که دوستی ندارم که منتظرش بمونم بلند شدم و رفتم تو حیاط صدای بچه ها رو مخمه .....
گذر زمان زنگ آخر
وقتی زنگ خونه خورد اولین نفر از کلاس خارج شدم ...... از جا های شلوغ بدم میاد ....رفتم خونه و یک ساعت خوابیدم و بعد با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم یک کمک خوردم و رفتم سمت کافه زیر چشمام بد تر از همیشس حتی با کرم پودر هم هنوز یکم سیاهیه زیرش معلومه سفارشات رو میبردم که متوجه چویا شدم از بیرون داشت رد میشود خواستم برم پیشش ولی سرم درد میکرد و توی کافه موندم
بعد از اینکه تایم کاریم توی کافه تموم شد همونطور که قول داده بودم رفتم پیش چویا در زدم اومد و درو باز کرد
چویا : کونیچیوا سوینی کیماشتانه ( سلام بالاخره اومدی)
میکو : های ، اُسوکو ناته گومناسای( آره ببخشید دیر کردم )
چویا : موندایآریماسِن جیکاندورینی کیماشتا ( مشکلی نیست اتفاقا به موقع اومدی)
از جلوی در رفت کنار و وارد شدم با اینکه خسته بودم به رو نمیاوردم و لبخند میزدم
چویا : داشتم دنبال فیلم میگشتم ، ترسناک بذارم ؟
میکو: آره
ذهن میکو : منی که طاقت فیلم ترسناک ندارم شرا قبول میکنم (╥﹏╥)
ذهن چویا : ترسناک ترین چیزی که وجود داره رو انتخاب میکنم تا صورت ترسیدشو ببینم 😈
میکو : من برم خوراکی بگیرم ؟
چویا: از قبل گرفتم
چویا بلند شد و فیلم رو گذاشت و من روی مبل کنار چویا نشستم
گذر زمان : وسط فیلم
وقتی فیلم به جا های ترسناک رسید چشمامو بستم و بعد چند ثانیه چشمامو باز کردم از قبل هم یه حالت ترسناک تری داشت یهو وقتی یکی از نقش های نفرین شده وسط بخش فیلم پرید چشمامو بستم و باروزوی چویا رو بغل کردم تا آروم بشم بعد از چند دقیقه درحالی که چشمام بسته بود خوابم برد
از دید چویا
وقتی دستمو بغل کرد فهمیدم فیلم کار خودشو کرده و لبخند زدم و فهمیدم خوابش برده تلویزیون رو خاموش کردم بلندش کردم و روی تخت اتاق مهمان گذاشتمش گوشیش رو پیشش گذاشتم...... از چشماش معلومه چقدر بیخوابی کشیده گریه کرده تا بالاخره پیدام کنه و من حتی یک بار هم یادش نیوفتادم ....... باید براش جبران کنم
به ساعت نگاه کردم دیدم ۱۱ شده و صدای آلارم گوشی شنیدم فهمیدم آلارم میکو عه بیدار شد و برگشت تو سالن پیشم چشماش یکم خواب آلود بود
از دید میکو
رفتم سمت مدرسه بخاطر دیر رسیدن برای زنگ اول اجازه ورود به کلاس رو نداشتم زنگ دومن کلاس ریاضی بود و واقعا درس خواندن متنفرم تنها چیزی که باعث میشه توی این مدرسه ی پر از قلدر بیام زنگ ورزشه وقتی که میتونم همه رو توی هر کاری شکست بدم دلم میخواد یبار یه مبارزه واقعی داشته باشم ...... فعلا ولش چویا رو پیدا کردم برام اندازه یه دنیا بسه
از افکارم بیرون اومدم و متوجه شدم زنگ خورده و کلاس خالیه ...... از اونجایی که دوستی ندارم که منتظرش بمونم بلند شدم و رفتم تو حیاط صدای بچه ها رو مخمه .....
گذر زمان زنگ آخر
وقتی زنگ خونه خورد اولین نفر از کلاس خارج شدم ...... از جا های شلوغ بدم میاد ....رفتم خونه و یک ساعت خوابیدم و بعد با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم یک کمک خوردم و رفتم سمت کافه زیر چشمام بد تر از همیشس حتی با کرم پودر هم هنوز یکم سیاهیه زیرش معلومه سفارشات رو میبردم که متوجه چویا شدم از بیرون داشت رد میشود خواستم برم پیشش ولی سرم درد میکرد و توی کافه موندم
بعد از اینکه تایم کاریم توی کافه تموم شد همونطور که قول داده بودم رفتم پیش چویا در زدم اومد و درو باز کرد
چویا : کونیچیوا سوینی کیماشتانه ( سلام بالاخره اومدی)
میکو : های ، اُسوکو ناته گومناسای( آره ببخشید دیر کردم )
چویا : موندایآریماسِن جیکاندورینی کیماشتا ( مشکلی نیست اتفاقا به موقع اومدی)
از جلوی در رفت کنار و وارد شدم با اینکه خسته بودم به رو نمیاوردم و لبخند میزدم
چویا : داشتم دنبال فیلم میگشتم ، ترسناک بذارم ؟
میکو: آره
ذهن میکو : منی که طاقت فیلم ترسناک ندارم شرا قبول میکنم (╥﹏╥)
ذهن چویا : ترسناک ترین چیزی که وجود داره رو انتخاب میکنم تا صورت ترسیدشو ببینم 😈
میکو : من برم خوراکی بگیرم ؟
چویا: از قبل گرفتم
چویا بلند شد و فیلم رو گذاشت و من روی مبل کنار چویا نشستم
گذر زمان : وسط فیلم
وقتی فیلم به جا های ترسناک رسید چشمامو بستم و بعد چند ثانیه چشمامو باز کردم از قبل هم یه حالت ترسناک تری داشت یهو وقتی یکی از نقش های نفرین شده وسط بخش فیلم پرید چشمامو بستم و باروزوی چویا رو بغل کردم تا آروم بشم بعد از چند دقیقه درحالی که چشمام بسته بود خوابم برد
از دید چویا
وقتی دستمو بغل کرد فهمیدم فیلم کار خودشو کرده و لبخند زدم و فهمیدم خوابش برده تلویزیون رو خاموش کردم بلندش کردم و روی تخت اتاق مهمان گذاشتمش گوشیش رو پیشش گذاشتم...... از چشماش معلومه چقدر بیخوابی کشیده گریه کرده تا بالاخره پیدام کنه و من حتی یک بار هم یادش نیوفتادم ....... باید براش جبران کنم
به ساعت نگاه کردم دیدم ۱۱ شده و صدای آلارم گوشی شنیدم فهمیدم آلارم میکو عه بیدار شد و برگشت تو سالن پیشم چشماش یکم خواب آلود بود
۱.۶k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.