دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part16
"ویو تهیونگ"
نمیخواستم هیچوقت هیچوقت این لحظه تموم بشه:)
دوست داشتم برای همیشه انقدر خوشحال ببینمشون...
همینقدر دوست داشتنی!
تهیونگ:خب خب...حالا اسمش و چی میخواین بزارین؟
هانول:هایجین
تهیونگ:اومم قشنگه!
هانول:بوسام هنوز نیومده؟
تهیونگ:نمیدونم چرا انقدر دیر کرد!بزار بهش زنگ میزنم
از توی اتاق اومدم بیرون
گوشیم و روشن کردم و شماره ی بوسام و گرفتم
بوسام:الو؟
تهیونگ:چطوری بوسام؟چقدر دیر کردی!نمیای؟
بوسام:عا...نه..الان یه کاری واسم پیش اومده!
تهیونگ:عا،اوکی...فعلا!
بوسام:قطع نکن!
تهیونگ:چرا؟مشکلی پیش اومده؟
بوسام:اره...ببین،ام...بعدا حرف میزنیم فعلا!
و قطع کرد...
یعنی چی؟
رفتم توی اتاقی که هانول و جونگ کوک بودن
جونگ کوک:چی شد؟
تهیونگ:گفت نمیتونه بیاد...و عذر خواهی کرد
جونگ کوک:اها
جونگ کوک بچه رو داد بغل هانول
و از اتاق اومدیم بیرون تا استراحت کنه
تهیونگ:بهت تبریک میگم!دختر زیبایی داری:)
جونگ کوک:ممنونم،راستی...از بورام ..
سریع حرفش و قطع کردم و گفتم
تهیونگ:نمیخوام درموردش حرف بزنیم!
جونگ کوک انگار تعجب کرده بود...
تهیونگ:یعنی...نمیخوام الان... وقتی دخترت تازه به دنیا اومده درمورد روح مرگ حرف بزنیم
جونگ کوک:او...خب، باشه!
نمیخواستم بهش فکر کنم...البته منظورم بورام نیست!
نمیخوام به خوردن خون هایجین و دفن کردنش توی یه خونه ی متروکه فکر کنم!
قطعا نباید این و به هانول و جونگ کوک بگم...و حالشون و خراب کنم!
ولی بوسام...مطمئنم براش یه اتفاقی افتاده!اون خیلی داشت با نگرانی و تند تند حرف میزد...مخصوصا اخرش که انقدر سریع خداحافظی کرد!
#part16
"ویو تهیونگ"
نمیخواستم هیچوقت هیچوقت این لحظه تموم بشه:)
دوست داشتم برای همیشه انقدر خوشحال ببینمشون...
همینقدر دوست داشتنی!
تهیونگ:خب خب...حالا اسمش و چی میخواین بزارین؟
هانول:هایجین
تهیونگ:اومم قشنگه!
هانول:بوسام هنوز نیومده؟
تهیونگ:نمیدونم چرا انقدر دیر کرد!بزار بهش زنگ میزنم
از توی اتاق اومدم بیرون
گوشیم و روشن کردم و شماره ی بوسام و گرفتم
بوسام:الو؟
تهیونگ:چطوری بوسام؟چقدر دیر کردی!نمیای؟
بوسام:عا...نه..الان یه کاری واسم پیش اومده!
تهیونگ:عا،اوکی...فعلا!
بوسام:قطع نکن!
تهیونگ:چرا؟مشکلی پیش اومده؟
بوسام:اره...ببین،ام...بعدا حرف میزنیم فعلا!
و قطع کرد...
یعنی چی؟
رفتم توی اتاقی که هانول و جونگ کوک بودن
جونگ کوک:چی شد؟
تهیونگ:گفت نمیتونه بیاد...و عذر خواهی کرد
جونگ کوک:اها
جونگ کوک بچه رو داد بغل هانول
و از اتاق اومدیم بیرون تا استراحت کنه
تهیونگ:بهت تبریک میگم!دختر زیبایی داری:)
جونگ کوک:ممنونم،راستی...از بورام ..
سریع حرفش و قطع کردم و گفتم
تهیونگ:نمیخوام درموردش حرف بزنیم!
جونگ کوک انگار تعجب کرده بود...
تهیونگ:یعنی...نمیخوام الان... وقتی دخترت تازه به دنیا اومده درمورد روح مرگ حرف بزنیم
جونگ کوک:او...خب، باشه!
نمیخواستم بهش فکر کنم...البته منظورم بورام نیست!
نمیخوام به خوردن خون هایجین و دفن کردنش توی یه خونه ی متروکه فکر کنم!
قطعا نباید این و به هانول و جونگ کوک بگم...و حالشون و خراب کنم!
ولی بوسام...مطمئنم براش یه اتفاقی افتاده!اون خیلی داشت با نگرانی و تند تند حرف میزد...مخصوصا اخرش که انقدر سریع خداحافظی کرد!
۸.۸k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.