رمان تو که میترسیدی از تاریکی پارت①
دیانا:صبح از خواب بیدار شدم رفتم سر میز صبحانه لیلا و خاتون(لیلا و خاتون خدمتکار امارت هست) زحمت کشیده بودن میز رو حاضر کردن خواستم ازشون تشکر کنم که یدفعه فرار کردن فکر کنم هنوز بخاطر دو سال پیش ازم میترسن
{فلش بک به دوسال پیش}
بچه ها دوسال پیش دیانا ۱٨ سالش بوده
و وقتی ملکه ی امارت شد خیلی خدمت کارو اذیت میکرد و میزد توی گوششون ولی وقتی ۱۹ سالگی با ارسلان ازدواج کرد
مهربون تر شد{پایان فلش بک}
دیا:رفتم ارسلان و رضا و مهدیس و پانیذ و ممد رو بیدار کنم بچه ها بیدارشدن و به سمت میز صبحونه رفتیم بچه ها سر جا دعوا میکردن ممد میخواست پیش پانیذ بشینه رضا اجازه نمی داد ارسلان خونش به جوش اومدو گفت:(
ارسلان: بشینید دیگه هی من میخوام اونجا بشینم میخوام اونجا بشینم خب بشینید اه
دیا:قربونت برم عصبی نشو
بچه ها: اه اه چندش
ارسلان:کتک میخواین
بچه ها:گوه خوردیم
دیا:بچه ها راستی امشب میخوام برم تولد مهشاد مهشاد گفت بگو خواهر و برادر خودت و ارسلان بیان
بچه ها:هوووووو
دیا:ارسلان منو میبری خرید
ارسلان:ببخشید عشقم باید برم شرکت
ممد:خودم میبرمت خواهر قشنگ قربونت برم
مهدیس:من اینجا کشکم
بچه ها همراه با دیا و ارسی:اره
ممد:شوخی کردم بیا بغلم
دیانا:بریم
ممد:بریم
دیانا:رفتیم پاساژ یکی از مغازه ها خیلی لباس های قشنگی داشت
دیانا:ممد بریم اینجا
ممد:بریم
بچه ها: اههههه چقد لباساش قشنگه
دیانا:یه لباس سیاه زنونه و مردونه ی خفن دیدم خیلی خفن بود
دیانا:اقا چند تومنه؟
فروشنده:قابل نداره ...... تومن
دیانا: قیمتش خوبه که من اینو میخرم
فروشنده:چشم رمز کارت
دیانا:۲٨۰۵
پانیذ:محمد نگاه این لباس مشکیه کن خیلی قشنگه
ممد:اره
مهدیس: رضا نگاه این لباسه کن رنگش سیاهه
رضا:میگما شما میخواین برین مراسم ختم یا تولدت همه رفتن تو بر مشکی
بچه ها:🤣🤣🤣🤣🤣
رضا:راست میگم
ادامه دارد.......
{فلش بک به دوسال پیش}
بچه ها دوسال پیش دیانا ۱٨ سالش بوده
و وقتی ملکه ی امارت شد خیلی خدمت کارو اذیت میکرد و میزد توی گوششون ولی وقتی ۱۹ سالگی با ارسلان ازدواج کرد
مهربون تر شد{پایان فلش بک}
دیا:رفتم ارسلان و رضا و مهدیس و پانیذ و ممد رو بیدار کنم بچه ها بیدارشدن و به سمت میز صبحونه رفتیم بچه ها سر جا دعوا میکردن ممد میخواست پیش پانیذ بشینه رضا اجازه نمی داد ارسلان خونش به جوش اومدو گفت:(
ارسلان: بشینید دیگه هی من میخوام اونجا بشینم میخوام اونجا بشینم خب بشینید اه
دیا:قربونت برم عصبی نشو
بچه ها: اه اه چندش
ارسلان:کتک میخواین
بچه ها:گوه خوردیم
دیا:بچه ها راستی امشب میخوام برم تولد مهشاد مهشاد گفت بگو خواهر و برادر خودت و ارسلان بیان
بچه ها:هوووووو
دیا:ارسلان منو میبری خرید
ارسلان:ببخشید عشقم باید برم شرکت
ممد:خودم میبرمت خواهر قشنگ قربونت برم
مهدیس:من اینجا کشکم
بچه ها همراه با دیا و ارسی:اره
ممد:شوخی کردم بیا بغلم
دیانا:بریم
ممد:بریم
دیانا:رفتیم پاساژ یکی از مغازه ها خیلی لباس های قشنگی داشت
دیانا:ممد بریم اینجا
ممد:بریم
بچه ها: اههههه چقد لباساش قشنگه
دیانا:یه لباس سیاه زنونه و مردونه ی خفن دیدم خیلی خفن بود
دیانا:اقا چند تومنه؟
فروشنده:قابل نداره ...... تومن
دیانا: قیمتش خوبه که من اینو میخرم
فروشنده:چشم رمز کارت
دیانا:۲٨۰۵
پانیذ:محمد نگاه این لباس مشکیه کن خیلی قشنگه
ممد:اره
مهدیس: رضا نگاه این لباسه کن رنگش سیاهه
رضا:میگما شما میخواین برین مراسم ختم یا تولدت همه رفتن تو بر مشکی
بچه ها:🤣🤣🤣🤣🤣
رضا:راست میگم
ادامه دارد.......
۱.۶k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.