شبی که ماه رقصید...
پارت 10
درو آروم گذاشتم رو میز و خیلی آروم خواستم یه تیکه کیک بردارم که یهو صدایی از پشت گفت: به به! یه موش اینجاس!
سریع برگشتم به عقب و چند نفرو دیدم که نمیشناختم.
اصلا هیچ کدوم دختر نبودن که بشناسم.
چند تا پسر بودن که سالنشون باما فرق داشت و من فقط دیده بودمشون.
اونی که بجای همشون حرف میزد اومد جلوتر و گفت: میدونی که الان نباید اینجا باشی؟!
+ تو خودت اینجا چیکار میکنی؟ اصلا تو چیکار من داری؟
لبخند رو صورتش محو شد.
یه قدم دیگه هم اومد نزدیک.
یه تیکه از کیکو برداشتم و گذاشتم دهنم و جویدم.
لبخند عصبی زد و گفت: هی رو مخم نرو!
+وا دیونه ای چیزی هستی؟ چته تو؟ بخاطر این رو مختم که دزدکی اومدم اینجا؟ خب خودتم دزدکی اومدی!
مثل بز زل زده بود بهم یهو خودمم از حرفایی که زدم تعجب کردم و یکم فک کردم ببینم چی گفتم که پسره برگشت گفت: میشه کمتر شعر بگی؟
+مریض.
اینو گفتم و با قدمای تندی از اونجا رد شدم.
نمیدونم چرا، شاید ترسیده بودم.
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم همشون بدون تفاوت رفتن سمت ظرف کیک و گذاشتنش تو ظرفای کوچیک و از سالن اومدن بیرون.
داشتم مثل چی نگاهشون میکردم که آخری، همون پسری که باهاش بحث کردم هم اومد بیرون و استپ کرد و نگام کرد بعد چشاشو چرخوند و منم مسخرش کردم(نمیدونم چطوری توضیحش بدم اسلاید دوم گذاشتم🤌😂)
برگشتم و داشتم میرفتم سمت اتاقم که صدای قور قور شکممو شنیدم. دستمو گذاشتم جلوش و داشتم تو راهرو راه میرفتم که یهو چشم از پنجره به بیرون افتاد و یه مرسدس بنز جی کلاس مشکی دیدم.
یهو خیلی برام عجیب اومد که اسم این ماشینو میدونم.
کنجکاو بودم بخاطر همین رفتم داخل حیاط و از دور ماشینو نگاه کردم.
هرچند بچه ها نمیزاشتن و مثل ندید پدیدا نزدیک ماشین وایستاده بودن انگار تو سطل یسری حشره یه چیز ناشناخته انداختی.
رفتم جلو تر و یهو به سمت چپ چرخیدم و داخل دفتر مدیرو دیدم.
از شانسم پرده رو نکشیده بود.
دوتا مرد و یه خانوم اونجا بودن.
یکی از مردا و یه خانوم داشتن با مدیر حرف میزدن اما اونیکی مرد دست به جیب داشت به حیاط نگاه میکرد که چشم تو چشم شدیم.
کاملا چرخیدم و منم بهش نگاه کردم.
به طرز عجیبی برام آشنا بود.
مرد هیچ واکنشی نشون نمیداد فقط زل زده بود بهم.
منم مثل آیینه بودم، دقیقا همون کاری رو کردم که اون میکرد.
دستامو گذاشتم تو جیبم و زل زدم بهش.
تو همین حالت بودم که یه بچه با شتاب خورد بهم و دوتامونم خوردیم زمین.
بدون توجه به هیچ چیز سریع بلند شدم و دوباره به اتاق نگاه کردم ولی مرد اونجا نبود و مدیر رو دیدم که پرده رو کشید.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
درو آروم گذاشتم رو میز و خیلی آروم خواستم یه تیکه کیک بردارم که یهو صدایی از پشت گفت: به به! یه موش اینجاس!
سریع برگشتم به عقب و چند نفرو دیدم که نمیشناختم.
اصلا هیچ کدوم دختر نبودن که بشناسم.
چند تا پسر بودن که سالنشون باما فرق داشت و من فقط دیده بودمشون.
اونی که بجای همشون حرف میزد اومد جلوتر و گفت: میدونی که الان نباید اینجا باشی؟!
+ تو خودت اینجا چیکار میکنی؟ اصلا تو چیکار من داری؟
لبخند رو صورتش محو شد.
یه قدم دیگه هم اومد نزدیک.
یه تیکه از کیکو برداشتم و گذاشتم دهنم و جویدم.
لبخند عصبی زد و گفت: هی رو مخم نرو!
+وا دیونه ای چیزی هستی؟ چته تو؟ بخاطر این رو مختم که دزدکی اومدم اینجا؟ خب خودتم دزدکی اومدی!
مثل بز زل زده بود بهم یهو خودمم از حرفایی که زدم تعجب کردم و یکم فک کردم ببینم چی گفتم که پسره برگشت گفت: میشه کمتر شعر بگی؟
+مریض.
اینو گفتم و با قدمای تندی از اونجا رد شدم.
نمیدونم چرا، شاید ترسیده بودم.
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم همشون بدون تفاوت رفتن سمت ظرف کیک و گذاشتنش تو ظرفای کوچیک و از سالن اومدن بیرون.
داشتم مثل چی نگاهشون میکردم که آخری، همون پسری که باهاش بحث کردم هم اومد بیرون و استپ کرد و نگام کرد بعد چشاشو چرخوند و منم مسخرش کردم(نمیدونم چطوری توضیحش بدم اسلاید دوم گذاشتم🤌😂)
برگشتم و داشتم میرفتم سمت اتاقم که صدای قور قور شکممو شنیدم. دستمو گذاشتم جلوش و داشتم تو راهرو راه میرفتم که یهو چشم از پنجره به بیرون افتاد و یه مرسدس بنز جی کلاس مشکی دیدم.
یهو خیلی برام عجیب اومد که اسم این ماشینو میدونم.
کنجکاو بودم بخاطر همین رفتم داخل حیاط و از دور ماشینو نگاه کردم.
هرچند بچه ها نمیزاشتن و مثل ندید پدیدا نزدیک ماشین وایستاده بودن انگار تو سطل یسری حشره یه چیز ناشناخته انداختی.
رفتم جلو تر و یهو به سمت چپ چرخیدم و داخل دفتر مدیرو دیدم.
از شانسم پرده رو نکشیده بود.
دوتا مرد و یه خانوم اونجا بودن.
یکی از مردا و یه خانوم داشتن با مدیر حرف میزدن اما اونیکی مرد دست به جیب داشت به حیاط نگاه میکرد که چشم تو چشم شدیم.
کاملا چرخیدم و منم بهش نگاه کردم.
به طرز عجیبی برام آشنا بود.
مرد هیچ واکنشی نشون نمیداد فقط زل زده بود بهم.
منم مثل آیینه بودم، دقیقا همون کاری رو کردم که اون میکرد.
دستامو گذاشتم تو جیبم و زل زدم بهش.
تو همین حالت بودم که یه بچه با شتاب خورد بهم و دوتامونم خوردیم زمین.
بدون توجه به هیچ چیز سریع بلند شدم و دوباره به اتاق نگاه کردم ولی مرد اونجا نبود و مدیر رو دیدم که پرده رو کشید.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۴.۵k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.