56من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 56
من جزو خاطرات بدت بودم؟
----------------------
نایون:تو نمفهمی....من به پولش نیاز داشتم...اون بهم قول داد بلایی سرت نمیاره..
سوا پوزخندی زد و سرشو بالا اورد...
سوا:بلایی بد تر از این؟
نایون دیگه چیزی نگفت و فقط با چشمای اشکی به سوا نگاه کرد...سرشو انداخت پایین و به سمت در رفت...قبل از اینکه درو ببنده چیزی ب سوا گفت ک سوا هیچوقت نتونست فراموشش کنه
نایون:من متاسفم....ولی مجبور بودم..خواهرزاده ام بیماری قلبی داره...نمیتونم اجازه بدم خواهرم قلبشو به اون هدیه بده...
سوا سریع سرشو بالا اورد:سویون؟
نایون برگشت و سردرگم به سوا نگاه کرد..
نایون:تو میشناسیش؟
سوا سرشو پایین انداخت و ترجیح داد چیزی نگه
نایوون بعد از چند لحظه از اتاق بیرون رفت و سوا رو با افکار به هم ریختش تنها گذاشت
-------------------------
یوری:چرا هنوز نیومده؟
جین ک خیلی ریلکس داشت قهوه اش ررو هم میزد نگاهی به یوری انداخت:الان باید پیداش بشه
یوری:نکنه هیون سوک فهمیده باشه؟اگ کشته باشتش چی؟اونوقت دیگه هیچوقت نمیتونیم سوا رو پیدا کنیم...
نامجون:اینقد حرص نزن...الانا دیگه...عه اوناهاش
حتی از دورر هم میتونستن لباس های شیک زن و قدم های محکمش رو تشخیص بدن...جوری راه میرفت و سرشو بالا میگرفت ک انگار همه باید براش تعظیم کنن و از سر راهش برن کنار
کیفشو انداخت روی میز و تلپی خودشو انداخت روی صندلی
خانم لی:اههه اینجا خیلی گرمه...یه رستوران بهتر نبود بریم؟
جین:متاسفم اگ با پرستیژتون متناسب نی...اخخخ
دهن جین برای بار هزارم با کوبیدن ارنج نامجون به معده اش بسته شد
نامجون:متاسفم خانم لی...ولی در حال حاضر تنها جایی ک از دست افراد هیون سوک در امان بودیم همینجا بود...
خانم لی پوفی کشید:زودتر تمومش کنید پس..
یوری:خانم لی...سوا رو کجا نگه میدارن؟
لی:فک کنم تو ی طبقه ی اول ...چطور؟
جین:شما اونجا زندگی میکنین و حتی خبر ندارین دخترتون رو کجا نگه میدارن؟اصلا حتی بهش سر نزدین؟شما دیگه چجور مادری هستید؟
نامجون نگاه تندی به جین کرد:جین !
جین :چیه؟چرا همش به من گیر میدی ؟مگه این منم ک دخترم دست یه قاتل روان پریشه و حتی نیومدم بهش سر بزنم یا نگاه کنم تا ببینم زندس یا ن؟
یوری دستشو روی دست جین گذاشت تا ساکتش کنه:خانم لی..ما به نقشه ی عمارت نیاز داریم تا بتونیم با امادگی وارد بشیم ...در غیز این صورت ریسک خیلی زیادیه و ممکنه خییلی ها صدمه ببینن...اونم توی موقعیتی ک پلیس نمیتونه بهمون کمک کنه...
خانم لی:من اشنا دارم...
یوری:چی؟
خانم لی:توی اداره ی پلیس اشنا دارم...
نامجون:فک نکنم بتونیم به کسی اعتماد کنیم..
لی:ااونا پسرخاله های سوان ...توی بچگی با هم بودن و حاضرن بهمون کمک کنن...جدا این این ..فکر کردین میتونین بدون اسلحه به 10 کیلومتری عمارت نزدیک بشین؟
جین:منطقیه..
خانم لی:من با اونا هماهنگ میکنم...وضع دوست پسر سوا چطورره؟
نامجون اهی کشید:خوب نیست..اصلا حرف نمیزنه ...از اتاق بیرون نمیاد ...چیزی نمیخوره...چندین هفتس وضعش همینه...من واقعا نگرانشم...
خانم لی ک ب گوشه میز خیره شده بود گفت:حتما خیلی دوسش داره...
جین لبخند زد:بییشتر از چیزی ک بتونین فکرشو بکنین...
لی:سوا بزرگ شده؟
یوری به نامجون جین نگاه کرد تا ببینه اونها هم متوجه اشک های زن شدن یا ن ...همشون به زن دلشکسته نگاه میکردن...
یوری:میخواین عکسشو ببینین؟
یوری گوشیشو در اورد و توی گوشیش دنبال یه عکس قشنگ از سوا گشت....بلاخره با دیدن عکسی ک 3 سال پیش از شوگا و سوا گرفته بود لبخند زد و اون رو جلوی چشمای خیس زن گرفت...
خانم لی اروم دستشو بالا اورد و گوشی رو گرفت و به دخترش و کسی ک دیوانه وار دوسش داشت خیره شد...
با اینکه 25 سال بود از نزدیک ندیده بودش...ولی هنوزم برای اون همون دختر کوچولوی چشم گربه ای بود ک با نگاه میتونست یخ رو هم ذوب کنه...
ولی یه چیز رو مطمئن بود..
سوا اگ توی این 25 سال تغییر نکرده بود قطعا توی این یک ماه به کلی عوض شده بود...
بزرگ ترین دلیلی ک میخواست سوا رو ببینه به خاطر حرفا و شایعه های خدمتکارای عمارت هیون سوک بود....
همه ی افراد اون ساختمون از چشمای سوا میگفتن...
چشمایی ک سردیشون تا اعماق وجود اونا نفوذ میکرد و قدرت تکلم رو ازشون میگرفت..
برای خانم لی سوال بود ک چی باعث شده ک چشمای مهربون و کیوت دخترش به این روز بیوفته ...
ولی اون میدونست ک جواب سوالش خودشه....
-------------------------
من جزو خاطرات بدت بودم؟
----------------------
نایون:تو نمفهمی....من به پولش نیاز داشتم...اون بهم قول داد بلایی سرت نمیاره..
سوا پوزخندی زد و سرشو بالا اورد...
سوا:بلایی بد تر از این؟
نایون دیگه چیزی نگفت و فقط با چشمای اشکی به سوا نگاه کرد...سرشو انداخت پایین و به سمت در رفت...قبل از اینکه درو ببنده چیزی ب سوا گفت ک سوا هیچوقت نتونست فراموشش کنه
نایون:من متاسفم....ولی مجبور بودم..خواهرزاده ام بیماری قلبی داره...نمیتونم اجازه بدم خواهرم قلبشو به اون هدیه بده...
سوا سریع سرشو بالا اورد:سویون؟
نایون برگشت و سردرگم به سوا نگاه کرد..
نایون:تو میشناسیش؟
سوا سرشو پایین انداخت و ترجیح داد چیزی نگه
نایوون بعد از چند لحظه از اتاق بیرون رفت و سوا رو با افکار به هم ریختش تنها گذاشت
-------------------------
یوری:چرا هنوز نیومده؟
جین ک خیلی ریلکس داشت قهوه اش ررو هم میزد نگاهی به یوری انداخت:الان باید پیداش بشه
یوری:نکنه هیون سوک فهمیده باشه؟اگ کشته باشتش چی؟اونوقت دیگه هیچوقت نمیتونیم سوا رو پیدا کنیم...
نامجون:اینقد حرص نزن...الانا دیگه...عه اوناهاش
حتی از دورر هم میتونستن لباس های شیک زن و قدم های محکمش رو تشخیص بدن...جوری راه میرفت و سرشو بالا میگرفت ک انگار همه باید براش تعظیم کنن و از سر راهش برن کنار
کیفشو انداخت روی میز و تلپی خودشو انداخت روی صندلی
خانم لی:اههه اینجا خیلی گرمه...یه رستوران بهتر نبود بریم؟
جین:متاسفم اگ با پرستیژتون متناسب نی...اخخخ
دهن جین برای بار هزارم با کوبیدن ارنج نامجون به معده اش بسته شد
نامجون:متاسفم خانم لی...ولی در حال حاضر تنها جایی ک از دست افراد هیون سوک در امان بودیم همینجا بود...
خانم لی پوفی کشید:زودتر تمومش کنید پس..
یوری:خانم لی...سوا رو کجا نگه میدارن؟
لی:فک کنم تو ی طبقه ی اول ...چطور؟
جین:شما اونجا زندگی میکنین و حتی خبر ندارین دخترتون رو کجا نگه میدارن؟اصلا حتی بهش سر نزدین؟شما دیگه چجور مادری هستید؟
نامجون نگاه تندی به جین کرد:جین !
جین :چیه؟چرا همش به من گیر میدی ؟مگه این منم ک دخترم دست یه قاتل روان پریشه و حتی نیومدم بهش سر بزنم یا نگاه کنم تا ببینم زندس یا ن؟
یوری دستشو روی دست جین گذاشت تا ساکتش کنه:خانم لی..ما به نقشه ی عمارت نیاز داریم تا بتونیم با امادگی وارد بشیم ...در غیز این صورت ریسک خیلی زیادیه و ممکنه خییلی ها صدمه ببینن...اونم توی موقعیتی ک پلیس نمیتونه بهمون کمک کنه...
خانم لی:من اشنا دارم...
یوری:چی؟
خانم لی:توی اداره ی پلیس اشنا دارم...
نامجون:فک نکنم بتونیم به کسی اعتماد کنیم..
لی:ااونا پسرخاله های سوان ...توی بچگی با هم بودن و حاضرن بهمون کمک کنن...جدا این این ..فکر کردین میتونین بدون اسلحه به 10 کیلومتری عمارت نزدیک بشین؟
جین:منطقیه..
خانم لی:من با اونا هماهنگ میکنم...وضع دوست پسر سوا چطورره؟
نامجون اهی کشید:خوب نیست..اصلا حرف نمیزنه ...از اتاق بیرون نمیاد ...چیزی نمیخوره...چندین هفتس وضعش همینه...من واقعا نگرانشم...
خانم لی ک ب گوشه میز خیره شده بود گفت:حتما خیلی دوسش داره...
جین لبخند زد:بییشتر از چیزی ک بتونین فکرشو بکنین...
لی:سوا بزرگ شده؟
یوری به نامجون جین نگاه کرد تا ببینه اونها هم متوجه اشک های زن شدن یا ن ...همشون به زن دلشکسته نگاه میکردن...
یوری:میخواین عکسشو ببینین؟
یوری گوشیشو در اورد و توی گوشیش دنبال یه عکس قشنگ از سوا گشت....بلاخره با دیدن عکسی ک 3 سال پیش از شوگا و سوا گرفته بود لبخند زد و اون رو جلوی چشمای خیس زن گرفت...
خانم لی اروم دستشو بالا اورد و گوشی رو گرفت و به دخترش و کسی ک دیوانه وار دوسش داشت خیره شد...
با اینکه 25 سال بود از نزدیک ندیده بودش...ولی هنوزم برای اون همون دختر کوچولوی چشم گربه ای بود ک با نگاه میتونست یخ رو هم ذوب کنه...
ولی یه چیز رو مطمئن بود..
سوا اگ توی این 25 سال تغییر نکرده بود قطعا توی این یک ماه به کلی عوض شده بود...
بزرگ ترین دلیلی ک میخواست سوا رو ببینه به خاطر حرفا و شایعه های خدمتکارای عمارت هیون سوک بود....
همه ی افراد اون ساختمون از چشمای سوا میگفتن...
چشمایی ک سردیشون تا اعماق وجود اونا نفوذ میکرد و قدرت تکلم رو ازشون میگرفت..
برای خانم لی سوال بود ک چی باعث شده ک چشمای مهربون و کیوت دخترش به این روز بیوفته ...
ولی اون میدونست ک جواب سوالش خودشه....
-------------------------
۱۱.۵k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.