فیک جونگ کوک پارت ۹۸ (معشوقه) فصل ۲
ویو یک ساعت بعد
پرستار: خانوم ا.ت به هوش اومدن میتونین به دیدنش برید..
سریع رفتم تو اتاق پیش ا.ت..عین مرده ها شده بود..به یه گوشه زل زده بود و هیچی نمیگفت و آروم اشک میریخت..رفتن سمتشو دستش رو گرفتم..
تهیونگ: ا.ت..
ا.ت: ولم کن..جونگ کوک بخاطر من تو این وضعه....بچم بخاطر حماقت من مرد...من از اولش هم نباید این کارو میکردم..(گریه
تهیونگ: ا.ت..منو ببخش..من عصبی بودم که اون حرفارو زدم..تو مقصر نیستی..
ا.ت: چرا هستم..من مقصرم..ولم کن..برو میخوام تنها باشم..
بعد پتو رو روی سرش کشید و چرخید و صدای هق هقاش توی اتاق پیچید...رفتم بیرون..به خودم لعنت میفرستادم که باعث این حس ا.ت شدم..با مشت توی دیوار کوبیدم و خودمو به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم و آروم اشک میریختم..
پرستار: آقا نگران نباشید..بعصی از خانوما وقتی بچشون رو از دست میدن افسرده میشن..ولی بعضیاشون خوب میشن..
بعد رفت..اومد حالمو خوب کنه بدتر رید تو اعصابم..اکه اگه ا.ت افسرده شه همش تقصیر منه..اون حالش بده..منم قبلش اون حرفارو بهش زدم..لعنت به منننننن..
ویو ۷ ماه بعد
ویو ا.ت
امروز هم مثل همیشه آماده شدم و رفتم بیمارستان تا جونگ کوک رو ببینم..بعد از اون قضیه هنوز توی کما بود و به هوش نیومده بود..چند بار دچار حمله ی مغزی شد و نتا حد مرگ رفت..ولی دکترا دلیلشو نمیدونستن..این چند روز هم مدام میگفتن که میخوان دستگاه رو از برق بکشن..ولی تهیونگ هربار با تحدید کردن مانعشون میشد..توی این ۷ ماه اون مدام مراقب من بود تا ناراحت نشم یا آسیبی نمیبینم.. بعد از اون قضیه تا ۳ ماه افسردگی داشتم ولی با کمک تهیونگ و یه روانشناس حالم بهتر شد..رفتم داخل اتاق جونگ کوک و روی صندلی کنار تختش نشستم و دستشو گرفتم..
ا.ت: بانی کوچولو..شوهر مهربونم..کوکی..بیدار شو..چرا چشماتو باز نمیکنی؟..میخوای منو و جونگ ووک رو تنها بزاری؟...پسر چند وقت دیگه به دنیا میا ولی تو هنوز هم بیدار نشدی..اگه به این رفتارت ادامه بدی منم برای ابد میخوابم..اونوقت اکه تو بیدار شی میبینی که من خوابم..پس لطفا بیدار شو..تنهام نزار..اونا میخوان دستگاه رو خاموش کنن..میگن امیدی به زنده موندت نیست..ولی من مطمئنم...مطمئنم که تو تنهام نمیزاری..درسته؟..(میدونم چرت و پرت نوشتم فقط خواستم یه جوری حرف زدنشونو جمع کنم من کلا توی احساسی و غمگین نوشتن خوب نیستم😁)
دستشو آروم بلند کردم و روی دلم گذاشتم..
ا.ت: مامانی..جونگ ووک..به بابایی سلام کن..نگا اوردمت پیش بابایی..
یه دفعه یه لگد کوچولو زد..لبخندی روی لbام اومد..
ا.ت: آفرین پسر حرف گوش کن بابایی..فک نمیکردم به حرف مامانی گوش کنی..
یه دفعه...
___
ببخشید امروز کم گذاشتم فردا قول میدم بیشتر بزارم..دیگه نزدیک آخرای فیکه😁
پرستار: خانوم ا.ت به هوش اومدن میتونین به دیدنش برید..
سریع رفتم تو اتاق پیش ا.ت..عین مرده ها شده بود..به یه گوشه زل زده بود و هیچی نمیگفت و آروم اشک میریخت..رفتن سمتشو دستش رو گرفتم..
تهیونگ: ا.ت..
ا.ت: ولم کن..جونگ کوک بخاطر من تو این وضعه....بچم بخاطر حماقت من مرد...من از اولش هم نباید این کارو میکردم..(گریه
تهیونگ: ا.ت..منو ببخش..من عصبی بودم که اون حرفارو زدم..تو مقصر نیستی..
ا.ت: چرا هستم..من مقصرم..ولم کن..برو میخوام تنها باشم..
بعد پتو رو روی سرش کشید و چرخید و صدای هق هقاش توی اتاق پیچید...رفتم بیرون..به خودم لعنت میفرستادم که باعث این حس ا.ت شدم..با مشت توی دیوار کوبیدم و خودمو به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم و آروم اشک میریختم..
پرستار: آقا نگران نباشید..بعصی از خانوما وقتی بچشون رو از دست میدن افسرده میشن..ولی بعضیاشون خوب میشن..
بعد رفت..اومد حالمو خوب کنه بدتر رید تو اعصابم..اکه اگه ا.ت افسرده شه همش تقصیر منه..اون حالش بده..منم قبلش اون حرفارو بهش زدم..لعنت به منننننن..
ویو ۷ ماه بعد
ویو ا.ت
امروز هم مثل همیشه آماده شدم و رفتم بیمارستان تا جونگ کوک رو ببینم..بعد از اون قضیه هنوز توی کما بود و به هوش نیومده بود..چند بار دچار حمله ی مغزی شد و نتا حد مرگ رفت..ولی دکترا دلیلشو نمیدونستن..این چند روز هم مدام میگفتن که میخوان دستگاه رو از برق بکشن..ولی تهیونگ هربار با تحدید کردن مانعشون میشد..توی این ۷ ماه اون مدام مراقب من بود تا ناراحت نشم یا آسیبی نمیبینم.. بعد از اون قضیه تا ۳ ماه افسردگی داشتم ولی با کمک تهیونگ و یه روانشناس حالم بهتر شد..رفتم داخل اتاق جونگ کوک و روی صندلی کنار تختش نشستم و دستشو گرفتم..
ا.ت: بانی کوچولو..شوهر مهربونم..کوکی..بیدار شو..چرا چشماتو باز نمیکنی؟..میخوای منو و جونگ ووک رو تنها بزاری؟...پسر چند وقت دیگه به دنیا میا ولی تو هنوز هم بیدار نشدی..اگه به این رفتارت ادامه بدی منم برای ابد میخوابم..اونوقت اکه تو بیدار شی میبینی که من خوابم..پس لطفا بیدار شو..تنهام نزار..اونا میخوان دستگاه رو خاموش کنن..میگن امیدی به زنده موندت نیست..ولی من مطمئنم...مطمئنم که تو تنهام نمیزاری..درسته؟..(میدونم چرت و پرت نوشتم فقط خواستم یه جوری حرف زدنشونو جمع کنم من کلا توی احساسی و غمگین نوشتن خوب نیستم😁)
دستشو آروم بلند کردم و روی دلم گذاشتم..
ا.ت: مامانی..جونگ ووک..به بابایی سلام کن..نگا اوردمت پیش بابایی..
یه دفعه یه لگد کوچولو زد..لبخندی روی لbام اومد..
ا.ت: آفرین پسر حرف گوش کن بابایی..فک نمیکردم به حرف مامانی گوش کنی..
یه دفعه...
___
ببخشید امروز کم گذاشتم فردا قول میدم بیشتر بزارم..دیگه نزدیک آخرای فیکه😁
۸.۸k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.