p1
" نیکو "
اه..ایی ایی..سرم خیلی درد میکنه...چه اتفاقی افتاد...
تا جایی که یادمه...داشتم..داشتمم؟ هاه!!!"شوکه"
چشمامو باز کردم که خودمو داخل یه صحرا پیدا کردم و یه سری لباس کهنه و قدیمی تنم بود..
اما...من با گروهم بودم...داشتیم راجب اهرام های قدیمی یه پروژه تهیه میکردیم...
چطوری اومدم اینجا؟...
نکنه گمشون کردم؟
بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم...چشمامو ریز کردم که بین گرد و غبار انگار یه شهری رو دیدم...با عجله سمتش دوییدم
"بعد ۲ ساعت"
نیکو :"خسته"
خدایا...تشنمه..
وسط شهر افتادم...
+نگاه کن اون دختر رو
×دیدم...از کجا اومده...خیلی چهره خوبی داره..نجیب زاده هست؟
+نه بابا...ببین لباساشو...اما چهرش خیلی سفید و شفافه..رنگ موهاش هم غیر عادیه(نیکو موهاش بلونده)
+هیسسس عالیجناب اومدن
نیکو : اب...اب
خواستم بلند شم که با وزیدن هوا باعث شد خاک داخل چشمام بره
نیکو : ای ایییی
یدفه خوردم به یه شخصی و افتادم زمین
چشمامو پاک کردم و سرمو بلند کردم...چند نفر بودن...لباساشون عجیب غریب بود و به کجابه بلند کرده بودن..انگار...به یکی از اون افراد برخورد کردم و کجابه باعث شد تکون بخوره
€اگه از جونت سیر نشدی..همین الان گمشو
با شنیدن این حرف مستقیم از سر راهشون اومدم کنار و رفتن
خدایا...داره چه اتفاقی میوفته؟..من کجام؟
سرمو پایین گرفتم که دیدم یه گردن بند روی پیرهنم افتاده بود...
به اطرافم نگاه کردم...همه تو خونه هاشون بودن.
گردن بنده..پلاکش یه طرح اسکلت مانند داشت..نکنه...
وقتی کجابه کج شد این گردن بند افتاد تو پیرهنم...
شاید مال اون شخص بود که داخل کجابست...
اونو داخل لباسم قایم کردم...
اه..ایی ایی..سرم خیلی درد میکنه...چه اتفاقی افتاد...
تا جایی که یادمه...داشتم..داشتمم؟ هاه!!!"شوکه"
چشمامو باز کردم که خودمو داخل یه صحرا پیدا کردم و یه سری لباس کهنه و قدیمی تنم بود..
اما...من با گروهم بودم...داشتیم راجب اهرام های قدیمی یه پروژه تهیه میکردیم...
چطوری اومدم اینجا؟...
نکنه گمشون کردم؟
بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم...چشمامو ریز کردم که بین گرد و غبار انگار یه شهری رو دیدم...با عجله سمتش دوییدم
"بعد ۲ ساعت"
نیکو :"خسته"
خدایا...تشنمه..
وسط شهر افتادم...
+نگاه کن اون دختر رو
×دیدم...از کجا اومده...خیلی چهره خوبی داره..نجیب زاده هست؟
+نه بابا...ببین لباساشو...اما چهرش خیلی سفید و شفافه..رنگ موهاش هم غیر عادیه(نیکو موهاش بلونده)
+هیسسس عالیجناب اومدن
نیکو : اب...اب
خواستم بلند شم که با وزیدن هوا باعث شد خاک داخل چشمام بره
نیکو : ای ایییی
یدفه خوردم به یه شخصی و افتادم زمین
چشمامو پاک کردم و سرمو بلند کردم...چند نفر بودن...لباساشون عجیب غریب بود و به کجابه بلند کرده بودن..انگار...به یکی از اون افراد برخورد کردم و کجابه باعث شد تکون بخوره
€اگه از جونت سیر نشدی..همین الان گمشو
با شنیدن این حرف مستقیم از سر راهشون اومدم کنار و رفتن
خدایا...داره چه اتفاقی میوفته؟..من کجام؟
سرمو پایین گرفتم که دیدم یه گردن بند روی پیرهنم افتاده بود...
به اطرافم نگاه کردم...همه تو خونه هاشون بودن.
گردن بنده..پلاکش یه طرح اسکلت مانند داشت..نکنه...
وقتی کجابه کج شد این گردن بند افتاد تو پیرهنم...
شاید مال اون شخص بود که داخل کجابست...
اونو داخل لباسم قایم کردم...
۴.۷k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.