دلم را...
دلم را...
فردا میبرم همین سمساری انتهای کوچه...
هم قیمت میز و کمد های شکسته...
هم قیمت یک چیزِ ناچیزِ خسته...
میفروشم...
دلم را...
میفروشم...
یا اصلا نه!
چند خیابان پایین تر...
دیوار مهربانی راه انداخته اند!
همین فردا...
دست دلم را میگیرم،میبرم آویزانش میکنم کنار لباس های اضافه ی مردم،که میبخشند به دیگران...
میگذارمش کنار اسباب بازی های قدیمی و خراب...
شاید دختر بچه ای مثل تو آمد...
که اسباب بازی کم داشت...
شاید حداقل یک مدت سرش را گرم کردم...
باور کن...
اسباب بازی خوبیست...
فردا!
دلم را میبرم گور و گم میکنم...
اما تا فردا...
این دلتنگی جان من را میگیرد...
تا فردا...
چکار کنم...؟
فردا میبرم همین سمساری انتهای کوچه...
هم قیمت میز و کمد های شکسته...
هم قیمت یک چیزِ ناچیزِ خسته...
میفروشم...
دلم را...
میفروشم...
یا اصلا نه!
چند خیابان پایین تر...
دیوار مهربانی راه انداخته اند!
همین فردا...
دست دلم را میگیرم،میبرم آویزانش میکنم کنار لباس های اضافه ی مردم،که میبخشند به دیگران...
میگذارمش کنار اسباب بازی های قدیمی و خراب...
شاید دختر بچه ای مثل تو آمد...
که اسباب بازی کم داشت...
شاید حداقل یک مدت سرش را گرم کردم...
باور کن...
اسباب بازی خوبیست...
فردا!
دلم را میبرم گور و گم میکنم...
اما تا فردا...
این دلتنگی جان من را میگیرد...
تا فردا...
چکار کنم...؟
۲.۰k
۰۹ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.