فیک king of the moon 🩸🍷🧛🏻♂️ پارت²⁵
شوگا « تصمیم گرفتم سوفی و جین هی رو بیارم و تا تصمیم رو به همه اعلام کنم....
نکته « چون همش بین این سه قبیله جنگ بود نظر سنجی کردن و تصمیم بر این شد که یکی از پادشاه های سه قبیله حکومت مرکزی رو بدست بگیره... برای همین با رای گیری یونگی پادشاه حکومت مرکزی شد....
جین هی « بعد از چند روز یونگی احضارم کرد....اما هنوزم باهام سرد و اگه دست خودش بود منو به چهل قسمت نا مساوی تقسیم میکردـــ...از اونجایی که سوفیا مدام گیر میداد به لباس هام تصمیم گرفتم این دفعه یه لباس سلطنتی بلند بپوشم....هر چند راه رفتن با اون لباسا با کفش پاشنه بلند کار خیلییییی سختیه...کمد لباس ها رو باز کردم و نگاهی به لباسا انداختم یه لباس به رنگ لیمویی کم رنگ و حاشیه آبی که بالا و پایینش حالت پَر داشت توجه ام رو جلب کرد و پوشیدم....موهام رو مدل دادم و رفتم سمت سالن جلسات....
سوفیا « باند دستم رو باز کردم و نگاهی به لباس هام کردم.....یه لباس بلند سلطنتی با رنگ آبی نفتی توجه ام رو جلب کرد و اونو پوشیدم....موهام رو مدل دادم که ندیمه اومد گفت داره دیر میشه...برای همین سریع به سمت سالن جلسات رفتم....
یونگی « یه کت مشکی با دستکش چرم پوشیدم....علاقه خاصی به تیپ دارک داشتم....الکس هم بیرون با یه کت مشکی که تزئین طلا داشت منتظر بود....همه توی سالن جمع شدیم و منتظر اون دو تا دردسر ساز شدیم....که بالاخره از راه رسیدن....اما همه با دهنی باز محو زیبایی جین هی و سوفی شدن.....
الکس « واوووووووو....این همه تاخیر ارزشش رو داشته....چه زیبا شدن....
یونگی « من با این دو تا چیکار کنم اخهههه
الکس « هی رفیق آروم...میدونم دوست نداری اینجوری نگاهشون کنن...اما باید برای مراسم دو روز دیگه همچین لباس هایی بپوشن دیگه....
یونگی « من بعد مراسم این دو تا رو میکشم....
جین هی « خیلی شیک و مجلسی وارد سالن شدم و دیدم سوفی ی نکبت هم از اون ور اومد....همه با دهنی باز نگاهمون کردن...اما یونگی از شدت عصبانیت دود از سرش بلند شده بود...تا اینجا همه چی خوب پیش رفته و مثل ملکه ها رفتار کرده بود...طبق چیزی که توی فیلم ها دیده بودم با ناز از پله ها پایین میومدم که یهو کفشم رفت رو لباسم و تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود با مخ بخورم زمین که یکی نگه ام نداشت....برگشتم و دیدم سوفیه.... (!_!) ابرفضل....منو نجات دادی؟
سوفیا « بعد از اینکه دستش رو ول کردم و لباسم رو مرتب کردم...نگاهی پر از افسوس بهش انداختم وگفتم « تو که بلد نیستی با این لباسا راه بری چرا اینا رو پوشیدی؟ موندم چطور از توی دستپاچلفتی کتک خوردم....
جین هی « ببخشید بنده مثل شما از همون اول برادر زاده شاه نبودم....
الکس « دخترا بحث تمومه....بیاین شاه منتظره ها....
لباس جین هی _ سوفیا _ یونگی _ الکس
نکته « چون همش بین این سه قبیله جنگ بود نظر سنجی کردن و تصمیم بر این شد که یکی از پادشاه های سه قبیله حکومت مرکزی رو بدست بگیره... برای همین با رای گیری یونگی پادشاه حکومت مرکزی شد....
جین هی « بعد از چند روز یونگی احضارم کرد....اما هنوزم باهام سرد و اگه دست خودش بود منو به چهل قسمت نا مساوی تقسیم میکردـــ...از اونجایی که سوفیا مدام گیر میداد به لباس هام تصمیم گرفتم این دفعه یه لباس سلطنتی بلند بپوشم....هر چند راه رفتن با اون لباسا با کفش پاشنه بلند کار خیلییییی سختیه...کمد لباس ها رو باز کردم و نگاهی به لباسا انداختم یه لباس به رنگ لیمویی کم رنگ و حاشیه آبی که بالا و پایینش حالت پَر داشت توجه ام رو جلب کرد و پوشیدم....موهام رو مدل دادم و رفتم سمت سالن جلسات....
سوفیا « باند دستم رو باز کردم و نگاهی به لباس هام کردم.....یه لباس بلند سلطنتی با رنگ آبی نفتی توجه ام رو جلب کرد و اونو پوشیدم....موهام رو مدل دادم که ندیمه اومد گفت داره دیر میشه...برای همین سریع به سمت سالن جلسات رفتم....
یونگی « یه کت مشکی با دستکش چرم پوشیدم....علاقه خاصی به تیپ دارک داشتم....الکس هم بیرون با یه کت مشکی که تزئین طلا داشت منتظر بود....همه توی سالن جمع شدیم و منتظر اون دو تا دردسر ساز شدیم....که بالاخره از راه رسیدن....اما همه با دهنی باز محو زیبایی جین هی و سوفی شدن.....
الکس « واوووووووو....این همه تاخیر ارزشش رو داشته....چه زیبا شدن....
یونگی « من با این دو تا چیکار کنم اخهههه
الکس « هی رفیق آروم...میدونم دوست نداری اینجوری نگاهشون کنن...اما باید برای مراسم دو روز دیگه همچین لباس هایی بپوشن دیگه....
یونگی « من بعد مراسم این دو تا رو میکشم....
جین هی « خیلی شیک و مجلسی وارد سالن شدم و دیدم سوفی ی نکبت هم از اون ور اومد....همه با دهنی باز نگاهمون کردن...اما یونگی از شدت عصبانیت دود از سرش بلند شده بود...تا اینجا همه چی خوب پیش رفته و مثل ملکه ها رفتار کرده بود...طبق چیزی که توی فیلم ها دیده بودم با ناز از پله ها پایین میومدم که یهو کفشم رفت رو لباسم و تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود با مخ بخورم زمین که یکی نگه ام نداشت....برگشتم و دیدم سوفیه.... (!_!) ابرفضل....منو نجات دادی؟
سوفیا « بعد از اینکه دستش رو ول کردم و لباسم رو مرتب کردم...نگاهی پر از افسوس بهش انداختم وگفتم « تو که بلد نیستی با این لباسا راه بری چرا اینا رو پوشیدی؟ موندم چطور از توی دستپاچلفتی کتک خوردم....
جین هی « ببخشید بنده مثل شما از همون اول برادر زاده شاه نبودم....
الکس « دخترا بحث تمومه....بیاین شاه منتظره ها....
لباس جین هی _ سوفیا _ یونگی _ الکس
۴۷.۲k
۱۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.