پارت هیجدهم فصل دوم بزرگترین مافیا عاشق می شود
تهیونگ :بعد از رفتن الیا اون کاملا تنها شد تا اون موقع
زیاد همدیگر رو نمیدیم نمیخواست با من هم کاری کنه و زندگیش قاطی کاری من بشه ولی بعد از مرگ الیا و زدیده شدن جونهو مثل بچه ای که گم شده باشه پناه آورده به من
ا،ت : خودت میگی بهت پناه آورده توالان تنهاپناه کوک
هستی تهیونگ
تهیونگ : بیا بریم استراحت کن برات خوب نیست زیاد جنب و جوش داشته باشی فضول خانم ...
لیوان آب رو تو دستم میچرخوندم روبه روی دیوار نشسته بودحوصلهبرگشت نداشتم نمیتونستم صورتش نگاه کنم حالم بد میشد
تهیونگ : شندیم غلط اضافه کردی ؟
رافائل : آقا من کاری نکردم
تهیونگ : من خانم رو انداختم توی اون سوله داغ نه این جاهای سوختگی رومن گذاشتم روی تنش نه ؟
رافائل:آقا گفتن شما گفتید من نمیدونستم شما نگفتید
تهیونگ : مگه من بهت نگفتم که بدون اجازه من حق نداری آب بخوری بعد
صدای تهیونگ توی کل خونه پیچیده بود انقدر عصبی بود یک جا بند نمیشد مدام راه میرفت
رافائل:شرمنده آقا یادم نبود ببخشید
سر رافائل رو گرفت و گرفتش روی آتیش
رافائل: آقا جون دخترات دارم خفه میشم نکن
تهیونگ : عا ببخشید یادم نبود به آتیش حساسیت داری
رافائل : آقا .جون دخترات ...اقااا
تهیونگ : آخرین بارت باشه جون دختر هام رو میاری وسط میزنم با این سنگ های زمین یکی میکنمت
انداختش روی زمین چسبید به کف زمین با یک گلوله کار رافائل رو تموم کرد ...
ا،ت : اولین روزی که اومدم اینجا شیفته رابطه اروم تو رافائل شدم فکرشم نمیکردم رافائل که اونقدر باهات مهربون بو و اونقدر احترام بهت میزاشت رو اینجوری
تهیونگ:از هیچکس هیچ چیزبعیدنیست ازجمله خودت
ا،ت : عه تهیونگ
تهیونگ : البته الان که نمیتونی کاری بکنی چون دوتا امانتی دارم پیشت دخمل کوچولو هام
وقتی راجب دختراش حرف میزد کاملا اون مردونگی رو از دست میداد تو حس عجیبی غرق میشد ...
ادامه دارد .....
زیاد همدیگر رو نمیدیم نمیخواست با من هم کاری کنه و زندگیش قاطی کاری من بشه ولی بعد از مرگ الیا و زدیده شدن جونهو مثل بچه ای که گم شده باشه پناه آورده به من
ا،ت : خودت میگی بهت پناه آورده توالان تنهاپناه کوک
هستی تهیونگ
تهیونگ : بیا بریم استراحت کن برات خوب نیست زیاد جنب و جوش داشته باشی فضول خانم ...
لیوان آب رو تو دستم میچرخوندم روبه روی دیوار نشسته بودحوصلهبرگشت نداشتم نمیتونستم صورتش نگاه کنم حالم بد میشد
تهیونگ : شندیم غلط اضافه کردی ؟
رافائل : آقا من کاری نکردم
تهیونگ : من خانم رو انداختم توی اون سوله داغ نه این جاهای سوختگی رومن گذاشتم روی تنش نه ؟
رافائل:آقا گفتن شما گفتید من نمیدونستم شما نگفتید
تهیونگ : مگه من بهت نگفتم که بدون اجازه من حق نداری آب بخوری بعد
صدای تهیونگ توی کل خونه پیچیده بود انقدر عصبی بود یک جا بند نمیشد مدام راه میرفت
رافائل:شرمنده آقا یادم نبود ببخشید
سر رافائل رو گرفت و گرفتش روی آتیش
رافائل: آقا جون دخترات دارم خفه میشم نکن
تهیونگ : عا ببخشید یادم نبود به آتیش حساسیت داری
رافائل : آقا .جون دخترات ...اقااا
تهیونگ : آخرین بارت باشه جون دختر هام رو میاری وسط میزنم با این سنگ های زمین یکی میکنمت
انداختش روی زمین چسبید به کف زمین با یک گلوله کار رافائل رو تموم کرد ...
ا،ت : اولین روزی که اومدم اینجا شیفته رابطه اروم تو رافائل شدم فکرشم نمیکردم رافائل که اونقدر باهات مهربون بو و اونقدر احترام بهت میزاشت رو اینجوری
تهیونگ:از هیچکس هیچ چیزبعیدنیست ازجمله خودت
ا،ت : عه تهیونگ
تهیونگ : البته الان که نمیتونی کاری بکنی چون دوتا امانتی دارم پیشت دخمل کوچولو هام
وقتی راجب دختراش حرف میزد کاملا اون مردونگی رو از دست میداد تو حس عجیبی غرق میشد ...
ادامه دارد .....
۶۱.۹k
۱۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.