ادامه پارت ۲۳(:💙🖤
من:پوفففف خو من الان لباس ابی از کجام بیارم
ارسلان:تو از اونجایی که سایزت با من یکیه میتونم یه کاریش کنم
من:من سلیقه تو رو ندوست...لباس زشت بدی بهم نمیپوشم هااا گفته باشم
ارسلان:بهتر،،نمیدم بهت اصن
من:نه نه بده حالا ببینم چی میشه
ارسلان:خب کیک رو هم که سفارش دادممم...فقط فردا یکی باید زحمتشو بکشه بره بگیره از شیرینی فروشی...کی میره؟
ممدرضا:این دفعه دیه من فداکاری میکنم میرم
ارسلان:باریکلاااا...کلا رضا ها فداکار شدن امروز هااا
رضا(از تو اتاق) :بودیمممممم
ارسلان:عاره تو یکی که خیلی...یه چی دیگه هم هس اینکه کی به دخترا خبر میده؟....اِمممم اینو خودم انجام میدم دیگه...شما رو به زحمت نمیندازم
من:عجب ادمیه هااااا...نه عزیزم ما به زحمت نمیوفتیم با این کار...حال میده الان یدونه با پشت دست بزنم تو دهنت
ارسلان:همینی که هس
فرزاد:خب ارسلان سخنرانیت تموم شد؟ من برم دیگه کار دارم
ارسلان:خاک تو سرت دو ساعته دارم برنامه ریزی میکنم تو میگی سخنرانی؟....از خداتم باشه...و در اخر عاره میتونی بری
فرزاد:تاثیر گذار بود...پس خدافظ دیه
ممدرضا:خو پس واسا منم باهات میام
مرسلی:منم میام...ماشین ندارم
امید:منم که از اول قرار بود با فرزاد برگردم
من:همتون رفتین که
عباس:ما هنوز هستیم نگران نباش
من:جون باو
ممدرضا:خدافظ....
عباس:نوکرم
ممدرضا:خدافظ...
من:چاکریم
عباس:خاک پاتم
ممدرضا:خدافظ...
من:غلا...
رضا:هووووو محراببببب دو دقه نبودم هاااا اینجوری دل میدی قلوه میگیریی بزار یه ساعت بگذره حداقل
محراب:اخخخخ ببخشید داداش شرمنده
ممدرضا:خدافظظظظظ
رضا:هعیییی خدااا...رفیقم رفیقای قدیم
فرزاد:بابا جواب خدافظ این بدبختو بدین دیگه خودشو هلاک کرددددد
محراب:عههههه ببخشید نفهمیدم...خدافظ ممرضا
رضا:شرمنده داوش رضا...خدافظ
ممدرضا:هعییییی چه کنم که خعلی دلرحمم...خدافظ
چن دقه بعد از رفتن این چهار نفر(فرزاد،،ممدرضا،،امید،،مرسلی)اون چهار نفر هم(امیر بره،،امیر روز،،علیرضا،،عباس) رفتن
امیر انکا هم گف امشبو پیش ما میمونه
بعد اینکه بچه ها رفتن و رضا هم کارای بستن چمدون ممد و تموم کرد داشتیم تشک ها رو پهن میکردیم که بخوابیم که ارسلان یهو گف:
ارسلان:هعیییی میگمممممم چمدون متین و حاضر نکردیمممممم
رضا:فردا خودش میاد حاضر میکنه دیه
ارسلان:چرا متین باید ساعت ۱۰ صبح از یه جایی که ما نمدونیم کجاس پاشه بیاد اینجا تا چمدون حاضر کنه؟
رضا:چون باید چمدون حاضر کنه دیگه
ارسلان:ولش کن بابا خودم میدونم چیکار کنم...راسی به بچه ها نگفتیم ساعت چند راه میوفتیمممم....هعییییی تازه منم به دخترا نگفتممم جریانا رووووو
من:خو بیا یه کارم که دست خودش بود اینجوری تر زد بهش
ارسلان:نخیر واسا الان درستش میکنم....
بقیه اش پست بعد🤧
ارسلان:تو از اونجایی که سایزت با من یکیه میتونم یه کاریش کنم
من:من سلیقه تو رو ندوست...لباس زشت بدی بهم نمیپوشم هااا گفته باشم
ارسلان:بهتر،،نمیدم بهت اصن
من:نه نه بده حالا ببینم چی میشه
ارسلان:خب کیک رو هم که سفارش دادممم...فقط فردا یکی باید زحمتشو بکشه بره بگیره از شیرینی فروشی...کی میره؟
ممدرضا:این دفعه دیه من فداکاری میکنم میرم
ارسلان:باریکلاااا...کلا رضا ها فداکار شدن امروز هااا
رضا(از تو اتاق) :بودیمممممم
ارسلان:عاره تو یکی که خیلی...یه چی دیگه هم هس اینکه کی به دخترا خبر میده؟....اِمممم اینو خودم انجام میدم دیگه...شما رو به زحمت نمیندازم
من:عجب ادمیه هااااا...نه عزیزم ما به زحمت نمیوفتیم با این کار...حال میده الان یدونه با پشت دست بزنم تو دهنت
ارسلان:همینی که هس
فرزاد:خب ارسلان سخنرانیت تموم شد؟ من برم دیگه کار دارم
ارسلان:خاک تو سرت دو ساعته دارم برنامه ریزی میکنم تو میگی سخنرانی؟....از خداتم باشه...و در اخر عاره میتونی بری
فرزاد:تاثیر گذار بود...پس خدافظ دیه
ممدرضا:خو پس واسا منم باهات میام
مرسلی:منم میام...ماشین ندارم
امید:منم که از اول قرار بود با فرزاد برگردم
من:همتون رفتین که
عباس:ما هنوز هستیم نگران نباش
من:جون باو
ممدرضا:خدافظ....
عباس:نوکرم
ممدرضا:خدافظ...
من:چاکریم
عباس:خاک پاتم
ممدرضا:خدافظ...
من:غلا...
رضا:هووووو محراببببب دو دقه نبودم هاااا اینجوری دل میدی قلوه میگیریی بزار یه ساعت بگذره حداقل
محراب:اخخخخ ببخشید داداش شرمنده
ممدرضا:خدافظظظظظ
رضا:هعیییی خدااا...رفیقم رفیقای قدیم
فرزاد:بابا جواب خدافظ این بدبختو بدین دیگه خودشو هلاک کرددددد
محراب:عههههه ببخشید نفهمیدم...خدافظ ممرضا
رضا:شرمنده داوش رضا...خدافظ
ممدرضا:هعییییی چه کنم که خعلی دلرحمم...خدافظ
چن دقه بعد از رفتن این چهار نفر(فرزاد،،ممدرضا،،امید،،مرسلی)اون چهار نفر هم(امیر بره،،امیر روز،،علیرضا،،عباس) رفتن
امیر انکا هم گف امشبو پیش ما میمونه
بعد اینکه بچه ها رفتن و رضا هم کارای بستن چمدون ممد و تموم کرد داشتیم تشک ها رو پهن میکردیم که بخوابیم که ارسلان یهو گف:
ارسلان:هعیییی میگمممممم چمدون متین و حاضر نکردیمممممم
رضا:فردا خودش میاد حاضر میکنه دیه
ارسلان:چرا متین باید ساعت ۱۰ صبح از یه جایی که ما نمدونیم کجاس پاشه بیاد اینجا تا چمدون حاضر کنه؟
رضا:چون باید چمدون حاضر کنه دیگه
ارسلان:ولش کن بابا خودم میدونم چیکار کنم...راسی به بچه ها نگفتیم ساعت چند راه میوفتیمممم....هعییییی تازه منم به دخترا نگفتممم جریانا رووووو
من:خو بیا یه کارم که دست خودش بود اینجوری تر زد بهش
ارسلان:نخیر واسا الان درستش میکنم....
بقیه اش پست بعد🤧
۱۱.۸k
۰۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.