شکنجه ی عشق 💔
پارت ۲
آ.ت ویو
که تا چشمش به من افتاد گفت:اوووه پس تو دختر کیم هستی. اومدم ازت خوشم اومد فکر کنم زیر خواب خوبی بشی.*پوزخند*
(دوستان عزیز کسایی که میگن این جونگکوکه درست میگن)
واقعا باورم نمیشه. اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض سنگینی گلومو چنگ میزد اما باز هم با همون بغض با صدای بلند گفتم:تو چی داری میگی مرتیکه ی عوضی ها. چرا...چرا داری این کارارو میکنی ها...چرا پدرو مادرمون کشتی ها... مگه اونا چه بدی در حقت کردن ها... ها.. هاااااااااااا*داد و بغض*
بعد اینکه تمام اون حرفارو شنید انتظار داشتم یه چیزی بگه یا عصبی بشه اما اون جوابمو با یه نیشخند داد.
(نکته: دوستانی که دارن میگن که چرا ا.ت نمیره سمت پدر و مادرش الان بهتره بگم که چند تا از بادیگارد های کوک جلوی پدر و مادرش وایسادن و با اسلحه ها شون به سمت ا.ت نشونه گرفتن که اگه یه قدم نزدیک بشه میمیره اوکی)
واقعان باور نکردنی بود اون..اون دیوونست،یه روانیه. همونجور تو چشای هم زل(ضل،ذل،ظل) زده بودیم که یهو اون مرتیکه با سرعت باد از رو مبل بلند و شد و به طرفم اومد. منو کشوند به دیوار که یه آخ ریزی گفتم و بعد رو به بادیگارد گفت :
کوک: این جنازه هارو جمع کنید و برید بیرون منتظر بمونید.من با این خانم کوچولو کارای مهمی دارم.
بادیگارد : چشم قربان
بعد از موهام گرفت و منو برد طبقه ی بالا و در اتاقمو باز کرد. منو انداخت رو تخت و روم خیمه زد و یهووو..........
یاع یاع یاع یاع یاع
تو خماری بمانید.
حمایت یادتون نره بایییی
آ.ت ویو
که تا چشمش به من افتاد گفت:اوووه پس تو دختر کیم هستی. اومدم ازت خوشم اومد فکر کنم زیر خواب خوبی بشی.*پوزخند*
(دوستان عزیز کسایی که میگن این جونگکوکه درست میگن)
واقعا باورم نمیشه. اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض سنگینی گلومو چنگ میزد اما باز هم با همون بغض با صدای بلند گفتم:تو چی داری میگی مرتیکه ی عوضی ها. چرا...چرا داری این کارارو میکنی ها...چرا پدرو مادرمون کشتی ها... مگه اونا چه بدی در حقت کردن ها... ها.. هاااااااااااا*داد و بغض*
بعد اینکه تمام اون حرفارو شنید انتظار داشتم یه چیزی بگه یا عصبی بشه اما اون جوابمو با یه نیشخند داد.
(نکته: دوستانی که دارن میگن که چرا ا.ت نمیره سمت پدر و مادرش الان بهتره بگم که چند تا از بادیگارد های کوک جلوی پدر و مادرش وایسادن و با اسلحه ها شون به سمت ا.ت نشونه گرفتن که اگه یه قدم نزدیک بشه میمیره اوکی)
واقعان باور نکردنی بود اون..اون دیوونست،یه روانیه. همونجور تو چشای هم زل(ضل،ذل،ظل) زده بودیم که یهو اون مرتیکه با سرعت باد از رو مبل بلند و شد و به طرفم اومد. منو کشوند به دیوار که یه آخ ریزی گفتم و بعد رو به بادیگارد گفت :
کوک: این جنازه هارو جمع کنید و برید بیرون منتظر بمونید.من با این خانم کوچولو کارای مهمی دارم.
بادیگارد : چشم قربان
بعد از موهام گرفت و منو برد طبقه ی بالا و در اتاقمو باز کرد. منو انداخت رو تخت و روم خیمه زد و یهووو..........
یاع یاع یاع یاع یاع
تو خماری بمانید.
حمایت یادتون نره بایییی
۴.۹k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.