فیک کوک💋
((فصل دوم))
[(ازدواج سیاه و سفید)]
pt 1
شنیدید که میگند لحظه ای که در اوج شادی هستی سیاه بختی به تو روی می آورد؟! دوست دارم روزی برسد که دور بمانیم از نگرانی های بیهوده و خوشی های زودگذر.
هرچند نگاه به گذشته آینده را وحشتناک تر میکند ، چه اندازه میتوانیم از آن فرار کنیم؟ چه اندازه میتوانیم به اشتباه هایمان پی ببریم؟ هرچقدر از گذشته فرار کنیم و از آن پنهان شویم قدرت این را دارد که دوباره به سراق ما بیاید.
بعضی با او (گذشته) رو به رو میشوند و بعضی هم از او دوری میکنند ، طرز فکر همه فرق دارد بعضی فکر میکنند اگر به گذشته فکر نکنند خود به خود از بین میرود و بعضی دیگر خیال میکنند ثانیه به ثانیه امکان مواجه شدن با گذشته هست. در داستان من و تو هم به چنین چیزی میتوان اشاره کرد زیرا که حالا دخترک با گذشته ی تاریک خود رو به رو شده است بنظر همه چیز به طرز فکر او بستگی خواهد داشت و قوانین زندگی او.
{از زبان ا.ت}:
دستام سرد بودن و پاهام شروع به لرزیدن کرد اشک کوچکی از روی گونم به پایین اومد سر جام قفل شده بود و فرصت تکون خوردن به خودم نمیدادم نفس هام سنگین بود هر از گاهی یادم میشد نفس بکشم چرا دوباره برگشتی؟ چرا زمانی که همه چیز بر وفق مرادم بود ظاهر شدی؟ واژه هام توی ذهنم به دار آویخته شدن طوری که دیگه طاقت رسیدن به زبونم رو نداشتن. چطور سر از اینجا در آوردی؟ قرار نبود هیچوقت برگردی با تکون خورد دست جونگ کوک جلوی صورتم به خودم اومدم و تلاش کردم از چیزی بویی نبره
کوک: ا.ت خوبی؟
ا.ت: هوم آره آره خوبم عالیم(لبخند فیک)
کوک: چون چند دقیقست همینجوری وایستادی
ا.ت: مهم نیست
سو آ (خواهر کوک) اومد جلو به همراه تهیونگ و شروع به صحبت کرد
( علامت تهیونگ ^ سو آ * مادر کوک " لووابا /)
* بهتون خیلی خیلی خوش آمد میگم مخصوصا عروس خاندان (لبخند و نگاه به ا.ت)
در جوابش یه لبخند ساده تحویل گرفت نکنه داره تهدیدم میکنه نه ازش بر نمیاد لووابا داشت با حرص نگاه میکرد به نگاه های اون دیگه نسبتا عادت کردم نه تنها کوک با کنجکاوی به حرف های سو آ گوش میداد بلکه بقیه هم همینطوری بودن باید هر چه زود تر با تهیونگ صحبت کنم اون هیچی نمیدونه اینجوری اینده من و نیلان هم خراب میشه
* میشه بریم بشینیم و بعدش صحبت کنیم؟؟
کوک: البته
رفتیم سمت پذیرایی نیلان روی مبل در حال بازی کردن بود و وقتی من و دید سریع اومد پیشم و بغلش کردم
نیلان: مامانی
ا.ت: جانم
نیلان: میشه بلم بغل بابایی؟
با این حرف نیلان چشمای تهیونگ درشت شد هیچ حقی در برابر بچم نداره حالا فکر کرده منظورش از بغل بغل تهیونگه
کوک: معلومه که میشه (لبخند)
کوک بغلش کردم و نیلان هم از پشت برای مادر کوک و لووابا دست تکون داد
...
وقتی همگی نشستیم سو آ شروع کرد به صحبت کردن
{از زبان کوک}:
پایان پارت اول از فصل دوم😉
اتفاقات زیاد بدی میوفته البته حالا حالا ها که نه🍭
شرطا 12 تا لایک و 10 تا کامنت🍬
[(ازدواج سیاه و سفید)]
pt 1
شنیدید که میگند لحظه ای که در اوج شادی هستی سیاه بختی به تو روی می آورد؟! دوست دارم روزی برسد که دور بمانیم از نگرانی های بیهوده و خوشی های زودگذر.
هرچند نگاه به گذشته آینده را وحشتناک تر میکند ، چه اندازه میتوانیم از آن فرار کنیم؟ چه اندازه میتوانیم به اشتباه هایمان پی ببریم؟ هرچقدر از گذشته فرار کنیم و از آن پنهان شویم قدرت این را دارد که دوباره به سراق ما بیاید.
بعضی با او (گذشته) رو به رو میشوند و بعضی هم از او دوری میکنند ، طرز فکر همه فرق دارد بعضی فکر میکنند اگر به گذشته فکر نکنند خود به خود از بین میرود و بعضی دیگر خیال میکنند ثانیه به ثانیه امکان مواجه شدن با گذشته هست. در داستان من و تو هم به چنین چیزی میتوان اشاره کرد زیرا که حالا دخترک با گذشته ی تاریک خود رو به رو شده است بنظر همه چیز به طرز فکر او بستگی خواهد داشت و قوانین زندگی او.
{از زبان ا.ت}:
دستام سرد بودن و پاهام شروع به لرزیدن کرد اشک کوچکی از روی گونم به پایین اومد سر جام قفل شده بود و فرصت تکون خوردن به خودم نمیدادم نفس هام سنگین بود هر از گاهی یادم میشد نفس بکشم چرا دوباره برگشتی؟ چرا زمانی که همه چیز بر وفق مرادم بود ظاهر شدی؟ واژه هام توی ذهنم به دار آویخته شدن طوری که دیگه طاقت رسیدن به زبونم رو نداشتن. چطور سر از اینجا در آوردی؟ قرار نبود هیچوقت برگردی با تکون خورد دست جونگ کوک جلوی صورتم به خودم اومدم و تلاش کردم از چیزی بویی نبره
کوک: ا.ت خوبی؟
ا.ت: هوم آره آره خوبم عالیم(لبخند فیک)
کوک: چون چند دقیقست همینجوری وایستادی
ا.ت: مهم نیست
سو آ (خواهر کوک) اومد جلو به همراه تهیونگ و شروع به صحبت کرد
( علامت تهیونگ ^ سو آ * مادر کوک " لووابا /)
* بهتون خیلی خیلی خوش آمد میگم مخصوصا عروس خاندان (لبخند و نگاه به ا.ت)
در جوابش یه لبخند ساده تحویل گرفت نکنه داره تهدیدم میکنه نه ازش بر نمیاد لووابا داشت با حرص نگاه میکرد به نگاه های اون دیگه نسبتا عادت کردم نه تنها کوک با کنجکاوی به حرف های سو آ گوش میداد بلکه بقیه هم همینطوری بودن باید هر چه زود تر با تهیونگ صحبت کنم اون هیچی نمیدونه اینجوری اینده من و نیلان هم خراب میشه
* میشه بریم بشینیم و بعدش صحبت کنیم؟؟
کوک: البته
رفتیم سمت پذیرایی نیلان روی مبل در حال بازی کردن بود و وقتی من و دید سریع اومد پیشم و بغلش کردم
نیلان: مامانی
ا.ت: جانم
نیلان: میشه بلم بغل بابایی؟
با این حرف نیلان چشمای تهیونگ درشت شد هیچ حقی در برابر بچم نداره حالا فکر کرده منظورش از بغل بغل تهیونگه
کوک: معلومه که میشه (لبخند)
کوک بغلش کردم و نیلان هم از پشت برای مادر کوک و لووابا دست تکون داد
...
وقتی همگی نشستیم سو آ شروع کرد به صحبت کردن
{از زبان کوک}:
پایان پارت اول از فصل دوم😉
اتفاقات زیاد بدی میوفته البته حالا حالا ها که نه🍭
شرطا 12 تا لایک و 10 تا کامنت🍬
۱.۵k
۰۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.