میخوام برات یه داستان راجب شخصیت دومم بنویسم 🌚
یه شب تاریک بود یه شب مثه همهی شبا تو راه خونه بودم تمام روز داشتم برای اجاره خونم هیزم به روستایی ها میفروختم. رفتم خونه تو راه پله بودم که
یکی صدام کرد:تام...تام توماس.....
تعجب کردم فک کردم آقای گیلبرته ولی وقتی برگشتم هیچکس پشتم نبود نمیدونم شاید یه توهم بوده اما هرچی بود یه بار دیگه
صدام کرد : تامی....تام...بیا...بیا پایین اینجا.. پیش من...
ایندفه حسابی ترسیدم ولی همچنان کنجکاو بودم . از اونجایی که اون صدا گفت پایین با خودم گفتم حتما صدا از زیر زمینه. مجبور شدم دوباره ۳ طبقه بدون آسانسور بیام پایین 😓 وقتی رسیدم به زیر زمین تنها چیزی که میدیدیم یه آینه خونه پرد و مادرم توی تاریکی بود که انعکاس خودم رو توش میدیدم بقیه وسایل برای آقای گیلبرت بود.
(ادامه بدم داستان رو؟)
یکی صدام کرد:تام...تام توماس.....
تعجب کردم فک کردم آقای گیلبرته ولی وقتی برگشتم هیچکس پشتم نبود نمیدونم شاید یه توهم بوده اما هرچی بود یه بار دیگه
صدام کرد : تامی....تام...بیا...بیا پایین اینجا.. پیش من...
ایندفه حسابی ترسیدم ولی همچنان کنجکاو بودم . از اونجایی که اون صدا گفت پایین با خودم گفتم حتما صدا از زیر زمینه. مجبور شدم دوباره ۳ طبقه بدون آسانسور بیام پایین 😓 وقتی رسیدم به زیر زمین تنها چیزی که میدیدیم یه آینه خونه پرد و مادرم توی تاریکی بود که انعکاس خودم رو توش میدیدم بقیه وسایل برای آقای گیلبرت بود.
(ادامه بدم داستان رو؟)
۱۸.۶k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.