"پروانه خونی من"
"پروانه خونی من"
پارت 12
ویو کوک
یدفعه ی صدای اشنا اومد...
(علامت لی جونگ سو رو این £ میذارم)
£: سلام به اقای جئون جونگکوک
کوک:*خنده*
کوک: به به ببین کی اینجاست اقای لی جونگ سو*پوز خند*
رفتم سمتش..
کوک: پس تو بودی که به کارخونه من حمله کردی و محموله رو دزدیدی*خنده*
£: اممم پس فکر کردی چه کسی جرعت داره این کارو انجام بده جز من
کوک: هه تو*خنده*
£: به به خانم کیم ا/ت*رفت سمت ا/ت*
£: چخبر؟*لبخند*
ا/ت: خبرا دسته توعه*سرد*
£: عشقم قراره از دست جونگکوک نجاتت بدم*توی گوش ا/ت*
ا/ت: چی*تعجب و ترس مخفی*
نمیدونم جونگ سو به ا/ت چیگفت که ترس به دلش اومد قشنگ از صورتش معلوم بود..
یدفعه صدای شلیک تیر اومد دیدم ا/ت توی خون غرق شده تا میخواستم برم ولی بادیگاردا نمیزاشتن و منو بزور داشتن میبردن
کوک: ولم کنید نمیبینین ا/ت زخمی شده*دا و بغض*
ا/ت: جونگکوک برو*بیجون*
کوک: ولم کنید وگرنه میکشتمشون*داد*
بادیگاردا ولم کردن میخواستتم برم پیش ا/ت..رفتم سمتش داشت جلوی چشمام جون میداد و من هم گریه میکردم بقیه در حال تیراندازی میکردن...
ا/ت: ج.جونگکوکاا گریه ن.نکن ب.برو*بیجون*
کوک: تو هم با خودم میبرم*گریه*
ا/ت: ف.فقط.....*بیهوش شد*
(نکته:ا/ت بیهوش شد ولی جونگکوک فکر میکنه که اون مرده)
کوک: ا/ت...ا/ت...*داد*
یدفعه همه جا ساکت شد...بادیگاردا اومدن سمتم
∆: قربان باید بریم وگرنه نیروهاشون میرسن دیگه نیمتونیم بعدش بریم...
کوک: ا/ت رو هم میبریم*جدی*
∆: نمیتونیم
کوک: باید ببریمش*داد*
میخواستیم بریم که نیرو های جونگ سو رسیدن و نزاشتن ا/ت رو ببرن...
ادامه دارد...
پارت 12
ویو کوک
یدفعه ی صدای اشنا اومد...
(علامت لی جونگ سو رو این £ میذارم)
£: سلام به اقای جئون جونگکوک
کوک:*خنده*
کوک: به به ببین کی اینجاست اقای لی جونگ سو*پوز خند*
رفتم سمتش..
کوک: پس تو بودی که به کارخونه من حمله کردی و محموله رو دزدیدی*خنده*
£: اممم پس فکر کردی چه کسی جرعت داره این کارو انجام بده جز من
کوک: هه تو*خنده*
£: به به خانم کیم ا/ت*رفت سمت ا/ت*
£: چخبر؟*لبخند*
ا/ت: خبرا دسته توعه*سرد*
£: عشقم قراره از دست جونگکوک نجاتت بدم*توی گوش ا/ت*
ا/ت: چی*تعجب و ترس مخفی*
نمیدونم جونگ سو به ا/ت چیگفت که ترس به دلش اومد قشنگ از صورتش معلوم بود..
یدفعه صدای شلیک تیر اومد دیدم ا/ت توی خون غرق شده تا میخواستم برم ولی بادیگاردا نمیزاشتن و منو بزور داشتن میبردن
کوک: ولم کنید نمیبینین ا/ت زخمی شده*دا و بغض*
ا/ت: جونگکوک برو*بیجون*
کوک: ولم کنید وگرنه میکشتمشون*داد*
بادیگاردا ولم کردن میخواستتم برم پیش ا/ت..رفتم سمتش داشت جلوی چشمام جون میداد و من هم گریه میکردم بقیه در حال تیراندازی میکردن...
ا/ت: ج.جونگکوکاا گریه ن.نکن ب.برو*بیجون*
کوک: تو هم با خودم میبرم*گریه*
ا/ت: ف.فقط.....*بیهوش شد*
(نکته:ا/ت بیهوش شد ولی جونگکوک فکر میکنه که اون مرده)
کوک: ا/ت...ا/ت...*داد*
یدفعه همه جا ساکت شد...بادیگاردا اومدن سمتم
∆: قربان باید بریم وگرنه نیروهاشون میرسن دیگه نیمتونیم بعدش بریم...
کوک: ا/ت رو هم میبریم*جدی*
∆: نمیتونیم
کوک: باید ببریمش*داد*
میخواستیم بریم که نیرو های جونگ سو رسیدن و نزاشتن ا/ت رو ببرن...
ادامه دارد...
۱.۳k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.