توی حیاط قصر نشسته بود و گل رزی در دستش بود مثل همیشه به
توی حیاط قصر نشسته بود و گل رزی در دستش بود مثل همیشه به یه نقطه خیره شد و توی افکار عمیق فرو رفت.ذهنش مثل باتلاقی میموند که داره اونو در خودش میمیبلعه.گل رز را محکم توی دستش فشرد و روی چمن دراز کشید.به آسمون نیلگون زل زد. هوای مورد علاقش..موقعی که باد خنک توی هوا به جریان در میومد و با صورتش برخورد می کرد.دیگه داشت شب میشد.برای لحظه ای چشمانش رو بست و به صدای وزش باد گوش داد .
+اوه اینجایی؟دارع شب میشع ا.ت بیا برگردیم.
ا.ت چشماش رو باز نکرد. صدای تهیونگ رو به خوبی میتونست تشخیص بدع.صدای قدم هاش روی چمن.بهش نزدیک و نزدیک تر می شد.
+بیا دیگع..
خواست دستشو بگیرع.اما با دیدن صحنع رو به روش شوک زدع شد.
با وحشت گف:ا.ت دستت داره خون میاد!چیکارش کردی.
پسرک گل رز رو محکم از دست ا.ت کشید.خار های گل رفتع بود توی دست ا.ت ولی اون اهمیتی نمیداد.همینطوری به تهیونگ کع دستشو گرفته بود و به سمت عمارت میدویید نگاه کرد.لبخندی روی لباش نقش بست
•••••••
(تهیونگ)
ا.ت رو بردم توی اتاقش و دستشو با یه پارچه ی سفید بستم.نگاهی بهم انداخت و گف :
این فقط چنتا خاره!زیادی بزرگش کردی؟
+خیلی خب اینم تموم شد..میای شام بخوریم؟چی دوس داری؟
داشتم موضوع رو عوض میکردم چون میدونستن اگع ادامه بدم میرسه به اون قضیه..
-اوممممم.... نمیدونم:)
+خب پس من میرم ببینم چی میتونم.
+گشنم نیس!
گوشه لباسم را کشید:
+میشع پیشم بمونی؟
تعجب کردم کنارش روی تخت نشستم سرشو گذاشت روی سینم و ساکت موند.بغلش کردم میتونستم گرمی قطره های اشکشو حس کنم ولی چیزی نمیتونستم بگم فق گذاشتم بمونع.
بعد از چند دیقه.صدای بغض آلودش رو شنیدم.
-میدونی اوپا تو خیلی قوی ای...کاش منم عین تو بودم.
سرشو آورد بالا و بهم نگا کرد.بهش یه دسمال دادم تا اشکاشو پاک کنع سرشو نوازش کردم و از اتاق رفتم بیرون.
دردناکه کع کسیو دوس داشتع باشی و عاشق شدنشون ببینی.
•••••••••
(ا.ت)
با رفتن تهیونگ سرمو گذاشتم روی بالش و به اتفاقات اخیر فکر کردم حدود یه ماه پیش جنگی بین خانواده ی ما و درباریان سرزمین دیگع صورت گرفت توی اون جنگ من باارزش ترین آدمای زندگیم رو از دس دادم مادرم و کسی کع تو این دنیا بیشتر از هر کسی عاشقش بودم جونگ کوک 🥀💔
من و اون هیچ وقت به هم نمیخوردیم.. و اما..اما من دقیقا به خاطر همین عاشقش شده بودم اون یکی از سربازای پدرم بود..
من و اون هر روز همدیگرو توی حیاط ملاقات میکردیم..
کنار بوته های گل رز جایی کع کل روزمو اونجا میگذرونم 🙂🦋
جر و بحث های زیادی بین منو اون بود اشناییمون هم عادی نبود.
وقتی داشتم توی سیاهچال قصر راه میرفتم اون رو در حال هل دادن مجرمی به جلو دیدم..
پیرمرد بیچاره با هر قدم میلرزید.
+اهای اونقد اذیتش نکن بذار درس راه بره!نمیبینی داره میوفته؟
-ببین من وقت ندارم برا تو توضیح بدم کع چیکا میکنم پس برو!
+هییییی من رئیس اینجام.
-اوه باشع....
پیرمرد تا فرصت مناسب را دید چاقویی که نمیدونم از کجا آورد بود گذاشت زیر گلوی من
کوک در حالی کع دست پیر مردو میپیچوند گفت:
حالا فهمیدی خانم پرنسس 😒
حرصم گرفته بود. ضربه ای به بازوش زدم و گفتم حواست باشع با من لجججج نکن(منو سر لج ننداز میرم زن میگیرم 😂💔)
خنده شیرینی کردم..حتی اشناییمونم دعوا بود و جزو بحث...
اما همینا بود کع باعث میشد با هر بار یادآوری لبخند بزنم..
روز آخر وقتی جنگ شرو شدع بود تمام جرئتم را جمع کردع بودن کع بهش بگم دوسش دارم .. اما قبل از اینکه بهش چیزی بگم مجبورش کردن بره.
رفتنی کع دیگه برگشی نداشت:)))
ما خیلی خوب جنگیدیم اما دشمنامون خیلی قوی تر بودن.سپاه ما کل سربازان دشمن به جز یک نفر کشت و همون یک نفر هنگام جنگ با مادرم کشته شد البته زهر خودشو ریخت.
+اوه اینجایی؟دارع شب میشع ا.ت بیا برگردیم.
ا.ت چشماش رو باز نکرد. صدای تهیونگ رو به خوبی میتونست تشخیص بدع.صدای قدم هاش روی چمن.بهش نزدیک و نزدیک تر می شد.
+بیا دیگع..
خواست دستشو بگیرع.اما با دیدن صحنع رو به روش شوک زدع شد.
با وحشت گف:ا.ت دستت داره خون میاد!چیکارش کردی.
پسرک گل رز رو محکم از دست ا.ت کشید.خار های گل رفتع بود توی دست ا.ت ولی اون اهمیتی نمیداد.همینطوری به تهیونگ کع دستشو گرفته بود و به سمت عمارت میدویید نگاه کرد.لبخندی روی لباش نقش بست
•••••••
(تهیونگ)
ا.ت رو بردم توی اتاقش و دستشو با یه پارچه ی سفید بستم.نگاهی بهم انداخت و گف :
این فقط چنتا خاره!زیادی بزرگش کردی؟
+خیلی خب اینم تموم شد..میای شام بخوریم؟چی دوس داری؟
داشتم موضوع رو عوض میکردم چون میدونستن اگع ادامه بدم میرسه به اون قضیه..
-اوممممم.... نمیدونم:)
+خب پس من میرم ببینم چی میتونم.
+گشنم نیس!
گوشه لباسم را کشید:
+میشع پیشم بمونی؟
تعجب کردم کنارش روی تخت نشستم سرشو گذاشت روی سینم و ساکت موند.بغلش کردم میتونستم گرمی قطره های اشکشو حس کنم ولی چیزی نمیتونستم بگم فق گذاشتم بمونع.
بعد از چند دیقه.صدای بغض آلودش رو شنیدم.
-میدونی اوپا تو خیلی قوی ای...کاش منم عین تو بودم.
سرشو آورد بالا و بهم نگا کرد.بهش یه دسمال دادم تا اشکاشو پاک کنع سرشو نوازش کردم و از اتاق رفتم بیرون.
دردناکه کع کسیو دوس داشتع باشی و عاشق شدنشون ببینی.
•••••••••
(ا.ت)
با رفتن تهیونگ سرمو گذاشتم روی بالش و به اتفاقات اخیر فکر کردم حدود یه ماه پیش جنگی بین خانواده ی ما و درباریان سرزمین دیگع صورت گرفت توی اون جنگ من باارزش ترین آدمای زندگیم رو از دس دادم مادرم و کسی کع تو این دنیا بیشتر از هر کسی عاشقش بودم جونگ کوک 🥀💔
من و اون هیچ وقت به هم نمیخوردیم.. و اما..اما من دقیقا به خاطر همین عاشقش شده بودم اون یکی از سربازای پدرم بود..
من و اون هر روز همدیگرو توی حیاط ملاقات میکردیم..
کنار بوته های گل رز جایی کع کل روزمو اونجا میگذرونم 🙂🦋
جر و بحث های زیادی بین منو اون بود اشناییمون هم عادی نبود.
وقتی داشتم توی سیاهچال قصر راه میرفتم اون رو در حال هل دادن مجرمی به جلو دیدم..
پیرمرد بیچاره با هر قدم میلرزید.
+اهای اونقد اذیتش نکن بذار درس راه بره!نمیبینی داره میوفته؟
-ببین من وقت ندارم برا تو توضیح بدم کع چیکا میکنم پس برو!
+هییییی من رئیس اینجام.
-اوه باشع....
پیرمرد تا فرصت مناسب را دید چاقویی که نمیدونم از کجا آورد بود گذاشت زیر گلوی من
کوک در حالی کع دست پیر مردو میپیچوند گفت:
حالا فهمیدی خانم پرنسس 😒
حرصم گرفته بود. ضربه ای به بازوش زدم و گفتم حواست باشع با من لجججج نکن(منو سر لج ننداز میرم زن میگیرم 😂💔)
خنده شیرینی کردم..حتی اشناییمونم دعوا بود و جزو بحث...
اما همینا بود کع باعث میشد با هر بار یادآوری لبخند بزنم..
روز آخر وقتی جنگ شرو شدع بود تمام جرئتم را جمع کردع بودن کع بهش بگم دوسش دارم .. اما قبل از اینکه بهش چیزی بگم مجبورش کردن بره.
رفتنی کع دیگه برگشی نداشت:)))
ما خیلی خوب جنگیدیم اما دشمنامون خیلی قوی تر بودن.سپاه ما کل سربازان دشمن به جز یک نفر کشت و همون یک نفر هنگام جنگ با مادرم کشته شد البته زهر خودشو ریخت.
۳.۲k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.