ماه انتقام ( part 1 )
" ویو هانول "
آماده رفتن به خونه جدید بودم ، رفتم با خاله ام خداحافظی کنم . هانول : خالهه! ( بغض ، بغل ) خاله : عزیزم ، امیدوارم تو زندگیت موفق بشی دختر خوشگلم :) هانول : ممنون بابت این چند سال ، خیلی زحمت کشیدی برام ، خاله : قربونت بشم ! تو مثل دختر نداشته منی ؛ دوست دارم ، وقتی میری ما رو فراموش نکنیا ، بهم سر بزن . هانول : معلومه خاله ، خدافظ ( دست تکون دادن ) خاله : خدافظ عزیز دلم .
سوار قطار شدم و به زندگی که قرار باهاش رو به رو بشم فکر میکردم .
( نویسنده : هانول داشت از بوسان به سئول می رفت )
چند ساعت بعد=
خوابم برده بود که یهو با صدای راننده قطار بیدار شدم : " مسافرین محترم ، به مقصد سئول رسیدیم ؛ خسته نباشید "
از قطار پیاده شدم و تاکسی گرفتم .
چند دقیقه بعد رسیدم خونه ، وسایلم رسیده بودن ؛ آروم آروم بازشون میکردم و میچیدم که یهو زنگ در به صدا در اومد . رفتم در روز باز کردم . ائوم : سلامم ( بلند ) هانول : وای سلام ، بیا تو .
ائوم : واو ! چقدر خونت خوشگله ، چقدرم زود چیدی . هانول : آره ، خیلی هیجان دارم . فقط یکم اشپز خونه مونده . ائوم : بزار کمکت کنم .
۱ ساعت بعد= شب شده بود
هانول : اینم از آخری ، ممنون عزیزم . ائوم : خواهش میکنم . ( عکس کل خونه ، در اسلاید های بعد ببینید )
دینگ دینگ ( صدای زنگ خونه )
هانول : باز این کیه ( لبخند )
دوستای هانول همگی : سوپرایز ! تولدت مبارک یوهووو . هانول : آه ، ( یه نگاه به گوشی کرد ) وای امروز 10 ژوئنعع ، مرسیی . ائوم : من خبرشون کردم بیاین .
هانول : وای بچه ها مرسی ( بغل دست جمعی )
تولد گرفتیم ، شمع ها رو فوت کردم و وارد 23 سالگی شدم .
موقع کیک خوردن = ساعت 11 شب .
هانول : بچه ها بازم میگه ، از همتون ممنونم واقعا روز خوبی رو برام درست کردین ، فقط ائوم ... ائوم : جونم ؟ هانول : سو آ رو چرا نگفتی بیاد ؟ ( نویسنده : سو آ بهترین دوست هانولعع که از ۶ سالگی با هم دوستن )
ائوم : امم چیز ( نگاهی به بچه ها ) ....
نتونست بیاد ، با دوست پسرش قرار داشت ( لبخند فیک ) هانول : اهومم ، اشکال نداره ولی جاش خالی بود:) میرم بهش زنگ میزنم . تا گوشی رو برداشتم ائوم گفت ، ائوم : حالا زنگ نزن ، شاید پیش دوست پسرشه ، نتونه جواب بده !
هانول : نه بابا ! سوآ جواب منو حتما میده . ائوم : حالا زنگ نزنی چی میشه ؟ هانول : چرا زنگ نزنم ؟ ائوم : ( آب دهن قورت دادن ) هانول : ائوم ! [ سوبین یکی از دوستای هانوله] سوبین : اهههه ، چرا حقیقت رو بهش نمیگید ! هانول : چی شده ؟ ( نگران ) سوبین نزدیکم شد و دو تا دستام رو گرفت . سوبین : هانول یه چیز میگم ، قول بده آروم باشی . هانول : چه اتفاقی افتاده ؟ سوبین : هانول ! سوآ رو کشتن .
الان پارت بعد رو مینویسم:)
آماده رفتن به خونه جدید بودم ، رفتم با خاله ام خداحافظی کنم . هانول : خالهه! ( بغض ، بغل ) خاله : عزیزم ، امیدوارم تو زندگیت موفق بشی دختر خوشگلم :) هانول : ممنون بابت این چند سال ، خیلی زحمت کشیدی برام ، خاله : قربونت بشم ! تو مثل دختر نداشته منی ؛ دوست دارم ، وقتی میری ما رو فراموش نکنیا ، بهم سر بزن . هانول : معلومه خاله ، خدافظ ( دست تکون دادن ) خاله : خدافظ عزیز دلم .
سوار قطار شدم و به زندگی که قرار باهاش رو به رو بشم فکر میکردم .
( نویسنده : هانول داشت از بوسان به سئول می رفت )
چند ساعت بعد=
خوابم برده بود که یهو با صدای راننده قطار بیدار شدم : " مسافرین محترم ، به مقصد سئول رسیدیم ؛ خسته نباشید "
از قطار پیاده شدم و تاکسی گرفتم .
چند دقیقه بعد رسیدم خونه ، وسایلم رسیده بودن ؛ آروم آروم بازشون میکردم و میچیدم که یهو زنگ در به صدا در اومد . رفتم در روز باز کردم . ائوم : سلامم ( بلند ) هانول : وای سلام ، بیا تو .
ائوم : واو ! چقدر خونت خوشگله ، چقدرم زود چیدی . هانول : آره ، خیلی هیجان دارم . فقط یکم اشپز خونه مونده . ائوم : بزار کمکت کنم .
۱ ساعت بعد= شب شده بود
هانول : اینم از آخری ، ممنون عزیزم . ائوم : خواهش میکنم . ( عکس کل خونه ، در اسلاید های بعد ببینید )
دینگ دینگ ( صدای زنگ خونه )
هانول : باز این کیه ( لبخند )
دوستای هانول همگی : سوپرایز ! تولدت مبارک یوهووو . هانول : آه ، ( یه نگاه به گوشی کرد ) وای امروز 10 ژوئنعع ، مرسیی . ائوم : من خبرشون کردم بیاین .
هانول : وای بچه ها مرسی ( بغل دست جمعی )
تولد گرفتیم ، شمع ها رو فوت کردم و وارد 23 سالگی شدم .
موقع کیک خوردن = ساعت 11 شب .
هانول : بچه ها بازم میگه ، از همتون ممنونم واقعا روز خوبی رو برام درست کردین ، فقط ائوم ... ائوم : جونم ؟ هانول : سو آ رو چرا نگفتی بیاد ؟ ( نویسنده : سو آ بهترین دوست هانولعع که از ۶ سالگی با هم دوستن )
ائوم : امم چیز ( نگاهی به بچه ها ) ....
نتونست بیاد ، با دوست پسرش قرار داشت ( لبخند فیک ) هانول : اهومم ، اشکال نداره ولی جاش خالی بود:) میرم بهش زنگ میزنم . تا گوشی رو برداشتم ائوم گفت ، ائوم : حالا زنگ نزن ، شاید پیش دوست پسرشه ، نتونه جواب بده !
هانول : نه بابا ! سوآ جواب منو حتما میده . ائوم : حالا زنگ نزنی چی میشه ؟ هانول : چرا زنگ نزنم ؟ ائوم : ( آب دهن قورت دادن ) هانول : ائوم ! [ سوبین یکی از دوستای هانوله] سوبین : اهههه ، چرا حقیقت رو بهش نمیگید ! هانول : چی شده ؟ ( نگران ) سوبین نزدیکم شد و دو تا دستام رو گرفت . سوبین : هانول یه چیز میگم ، قول بده آروم باشی . هانول : چه اتفاقی افتاده ؟ سوبین : هانول ! سوآ رو کشتن .
الان پارت بعد رو مینویسم:)
۱۸.۵k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.