دختر بچه
#دختر_بچه
#part10
"ویو ات"
چشمام و باز کردم و فقط یه سقف سفید بالا ی سرم دیدم
به دور و اطرافم نگا کردم
اوردنم بیمارستان !
فک کنم دوباره بیهوش شده بودم ...
تا قبل اینکه بخوام فکر دیگه ای بکنم صدا مامانم و شنیدم ک از دو قدمیم داشت داد میزد و اسمم و صدا میزد ،وقتی هم رسید بالا ی سرم دستش و گذاشت روی دستم و گفت "بلاخره به هوش اومدی ؟"
و یه لبخند ملیح زد
یه لحظه شک کردم ... این واقعن مامان منه ؟؟؟؟ ... چرا یهو اینجوری شده ؟؟؟
ات :مامان ؟
مامان ات : ها ؟
نه ...انگار خودشه !
فقط نگاش کردم
مامان ات :خیلی احساسی شد .. نه ؟
ات :بیش از حد ...
مامان ات : هعی ... حالا بگو باز چه غلطی کردی اوردنت اینجا ؟؟؟ غذام رو گازه باید برم خونه ... زود بگو
ات : هاننن ؟؟؟؟دخترت داره جون میده میگی غذات رو گازه ؟؟
مامان ات :وای دخترم ...بگو چیکار باید برات بکنم عزیز دلم ؟
ات : هیچی مامان .. تو همیشه بهتر...
تا خواستم بقیش و بگم یهو پرید وسط حرفم "پاشو گمشو خودت و جمع کن باباااا ... ساعت چهار عه قبل نه خونه باشی ... خدافظ "
ات : خدا ... فظ
هعیییی همه مامان دارن ما هم مامان داریم ... ینی توف تو این زندگی ....
این و ولش کن ... اون مرده کی بود باهاشون ؟؟؟ ....وای ات !دوباره داری تو کارهای مردم فوضولی میکنی ؟یه بار زدنت بست نبود ؟؟؟ برو خوشحال باش ک الان زنده ای وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت می اومد !!!
دوباره به سقف خیره شدم و منتظر بودم تا سرمم و تموم بشه
ک یهو صدا یونا رو شنیدم
یونا : خانم معلم (داشت بدو بدو میکرد به سمت ات و لبخند میزد و با ذوق گفت )
اول فک کردم خیالاتی شدم !تا اینکه صدای جیهوپ شنیدم ک یه دسته گل رز قرمز گذاشت روی میز کنارم و روی صندلی نشست
جیهوپ :سلام !
اینا اینجا چیکار میکنن ؟؟
#part10
"ویو ات"
چشمام و باز کردم و فقط یه سقف سفید بالا ی سرم دیدم
به دور و اطرافم نگا کردم
اوردنم بیمارستان !
فک کنم دوباره بیهوش شده بودم ...
تا قبل اینکه بخوام فکر دیگه ای بکنم صدا مامانم و شنیدم ک از دو قدمیم داشت داد میزد و اسمم و صدا میزد ،وقتی هم رسید بالا ی سرم دستش و گذاشت روی دستم و گفت "بلاخره به هوش اومدی ؟"
و یه لبخند ملیح زد
یه لحظه شک کردم ... این واقعن مامان منه ؟؟؟؟ ... چرا یهو اینجوری شده ؟؟؟
ات :مامان ؟
مامان ات : ها ؟
نه ...انگار خودشه !
فقط نگاش کردم
مامان ات :خیلی احساسی شد .. نه ؟
ات :بیش از حد ...
مامان ات : هعی ... حالا بگو باز چه غلطی کردی اوردنت اینجا ؟؟؟ غذام رو گازه باید برم خونه ... زود بگو
ات : هاننن ؟؟؟؟دخترت داره جون میده میگی غذات رو گازه ؟؟
مامان ات :وای دخترم ...بگو چیکار باید برات بکنم عزیز دلم ؟
ات : هیچی مامان .. تو همیشه بهتر...
تا خواستم بقیش و بگم یهو پرید وسط حرفم "پاشو گمشو خودت و جمع کن باباااا ... ساعت چهار عه قبل نه خونه باشی ... خدافظ "
ات : خدا ... فظ
هعیییی همه مامان دارن ما هم مامان داریم ... ینی توف تو این زندگی ....
این و ولش کن ... اون مرده کی بود باهاشون ؟؟؟ ....وای ات !دوباره داری تو کارهای مردم فوضولی میکنی ؟یه بار زدنت بست نبود ؟؟؟ برو خوشحال باش ک الان زنده ای وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت می اومد !!!
دوباره به سقف خیره شدم و منتظر بودم تا سرمم و تموم بشه
ک یهو صدا یونا رو شنیدم
یونا : خانم معلم (داشت بدو بدو میکرد به سمت ات و لبخند میزد و با ذوق گفت )
اول فک کردم خیالاتی شدم !تا اینکه صدای جیهوپ شنیدم ک یه دسته گل رز قرمز گذاشت روی میز کنارم و روی صندلی نشست
جیهوپ :سلام !
اینا اینجا چیکار میکنن ؟؟
۲.۱k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.