the pain p37
the pain p37
چشمای خستشو اروم باز کرد...با صحنه ی همیشگی مواجه شد...چرخید و روی پهلو خوابید...به پنجره خیره شد ، خورشید گرمای لذت بخشی رو صورتش پخش کرد ولی طولی نکشید که لبخندش جاشو به قطره های اشکی داد که روی صورتش نشست...نگاهش به دستش کرد که حالا باند پیچی شده بود، اروم تو جاش نشست و بلافاصله بعدش ضعفی توی بدنش پیچید...چشماش سیاهی میرفت، حتما بخاطر کم خونی بود.... پاهاشو از تخت اویزون کرد و سعی کرد بایسته. باید یه راهی پیدا میکرد که فرار کنه... ای کاش میتونست دوباره توی اون عمارت...پیش اون پسر...با اون چشمای قهوه ای و موهای ابریشمی باشه... با فکر به اون اهی از اعماق وجودش کشید و حسرت خورد... خیلی موفق نبود پس همونجا نشست و به پرستاری که از در وارد شد نگاه کرد...پرستار خیلی خوشحال به نظر میرسید... نزدیکش اوند و دکمه ی قرمز رنگ رو فشار داد که بعد از چند دقیقه هوو وارد اتاق شد... تهیونگ به اون روپوش جدید و اون پلاک اسم که روش با رنگ طلایی اسم هوو رو نوشته بودن نگاه کرد ((لی مینهو)) اون خوشحال بود که لازم نبود اونو با اسمش صدا بزنه... چون خیلی ازار دهنده به نظر میرسید... توی اون ازمایشگاه بزرگ فقط دو نفر دکتر لی رو هوو صدا میکردن، یکی تهیونگ بود و یکی هم پدرش... البته به جز دکتر لیم که بازنشسته شده بود... خب تهیونگ اصلا توقع یه سیلی از هوو نداشت... پس سرش ۹۰ درجه به سمت راست چرخید... بغض دوباره توی گلوش شکل گرفت و هر لحظه به گریه نزدیک تر میشد... هوو از دستش گرفت و اونو جلوی چشمش تکون داد...
هوو: ببین...میبینی...تو باعث دردسری...عوضی چطور تونستی انقدر احمق باشی که همچین غلطی کنی هاا؟
چشماشو از داد مرد رو به ردش فشار داد و اشکی که تو چشماش جمع شده بود خیلی زود پایین افتاد...
هوو: گریه نکن! (با داد)... چرا اروم نمیگیری لعنتی هاان؟!
ته: منم حق دارم زندگی کنم... منم دلم میخواد بیرون از اینجا با کسی که میخوام زندگی کنم...دوست دارم شبا بدون دغدغه بخوابم...بدون درد...[شما ها خودخواهین فقط بخاطر من ارتقا پیدا میکنی...برات مهم نیست که من درد میکشم! چون فقط به پول اهمیت میدی...]
هوو: اونایی که تورو اینجا اوردن...اونایی که فروختنت اینجا... باید با اونا راجع به این موضوع صحبت کنی...الانم گمشو تو تختت بخواب...
ته: نمیخوام...نمیخوام اینجا بمونم...بزار برم... من اون پولو پس میدم...قول میدم...
هوو: تو چی میدونی؟...گمشو بخواب تا برات غذا بیارن...
ته: نمیزاری برم؟!..پس منتظر باش تا روزی که جنازمو اینجا ببینی...
هوو: تهیونگ منو سگ نکن...چون دیگه منم نیستم که بهت اهمیت بدم.
با خروج هوو هق هق هاش رو توی دستش خفه کرد.. روی تخت خوابید و اروم اشک ریخت... اون داشت از فکر به ندیدن جونگکوک میمرد... دلش میخواست یا اونو ببینه یا بمیره...
ادامه دارد...
چشمای خستشو اروم باز کرد...با صحنه ی همیشگی مواجه شد...چرخید و روی پهلو خوابید...به پنجره خیره شد ، خورشید گرمای لذت بخشی رو صورتش پخش کرد ولی طولی نکشید که لبخندش جاشو به قطره های اشکی داد که روی صورتش نشست...نگاهش به دستش کرد که حالا باند پیچی شده بود، اروم تو جاش نشست و بلافاصله بعدش ضعفی توی بدنش پیچید...چشماش سیاهی میرفت، حتما بخاطر کم خونی بود.... پاهاشو از تخت اویزون کرد و سعی کرد بایسته. باید یه راهی پیدا میکرد که فرار کنه... ای کاش میتونست دوباره توی اون عمارت...پیش اون پسر...با اون چشمای قهوه ای و موهای ابریشمی باشه... با فکر به اون اهی از اعماق وجودش کشید و حسرت خورد... خیلی موفق نبود پس همونجا نشست و به پرستاری که از در وارد شد نگاه کرد...پرستار خیلی خوشحال به نظر میرسید... نزدیکش اوند و دکمه ی قرمز رنگ رو فشار داد که بعد از چند دقیقه هوو وارد اتاق شد... تهیونگ به اون روپوش جدید و اون پلاک اسم که روش با رنگ طلایی اسم هوو رو نوشته بودن نگاه کرد ((لی مینهو)) اون خوشحال بود که لازم نبود اونو با اسمش صدا بزنه... چون خیلی ازار دهنده به نظر میرسید... توی اون ازمایشگاه بزرگ فقط دو نفر دکتر لی رو هوو صدا میکردن، یکی تهیونگ بود و یکی هم پدرش... البته به جز دکتر لیم که بازنشسته شده بود... خب تهیونگ اصلا توقع یه سیلی از هوو نداشت... پس سرش ۹۰ درجه به سمت راست چرخید... بغض دوباره توی گلوش شکل گرفت و هر لحظه به گریه نزدیک تر میشد... هوو از دستش گرفت و اونو جلوی چشمش تکون داد...
هوو: ببین...میبینی...تو باعث دردسری...عوضی چطور تونستی انقدر احمق باشی که همچین غلطی کنی هاا؟
چشماشو از داد مرد رو به ردش فشار داد و اشکی که تو چشماش جمع شده بود خیلی زود پایین افتاد...
هوو: گریه نکن! (با داد)... چرا اروم نمیگیری لعنتی هاان؟!
ته: منم حق دارم زندگی کنم... منم دلم میخواد بیرون از اینجا با کسی که میخوام زندگی کنم...دوست دارم شبا بدون دغدغه بخوابم...بدون درد...[شما ها خودخواهین فقط بخاطر من ارتقا پیدا میکنی...برات مهم نیست که من درد میکشم! چون فقط به پول اهمیت میدی...]
هوو: اونایی که تورو اینجا اوردن...اونایی که فروختنت اینجا... باید با اونا راجع به این موضوع صحبت کنی...الانم گمشو تو تختت بخواب...
ته: نمیخوام...نمیخوام اینجا بمونم...بزار برم... من اون پولو پس میدم...قول میدم...
هوو: تو چی میدونی؟...گمشو بخواب تا برات غذا بیارن...
ته: نمیزاری برم؟!..پس منتظر باش تا روزی که جنازمو اینجا ببینی...
هوو: تهیونگ منو سگ نکن...چون دیگه منم نیستم که بهت اهمیت بدم.
با خروج هوو هق هق هاش رو توی دستش خفه کرد.. روی تخت خوابید و اروم اشک ریخت... اون داشت از فکر به ندیدن جونگکوک میمرد... دلش میخواست یا اونو ببینه یا بمیره...
ادامه دارد...
۱۰.۳k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.