Part : ۲۸
Part : ۲۸ 《بال های سیاه》
راستش امیدوارم من تنها کسی نباشم که با شخصیت های منفی و بد داستانا و فیلما همدردی میکنه و وقتی اونا بد بودن بیشتری از خودشون نشون میدن بیشتر دلش برای اونا میسوزه!
شاید حتی براتون مسخره یا حتی غیرقابل باور باشه که سعی میکنم ابلیس رو درک کنم یا حتی کارش رو توجیح کنم! چون به نظرم اونم نیاز داره به درک شدن...به یکم دلسوزی...بگذریم!!!
ماریا الان شیطانه..اون یه فرشته بود با دله پاکش..اما هیشکی درکش نکرد..نه اونو نه کسی که عاشقش بود رو..هیشکی حاضر نبود اونا رو به خاطر عشقه هر چند غیرممکن شون درک کنه..عشقش رو کشتن..یکی از عزیز ترین افراد زندگیشو کشتن و باعث شدن اون شیطان شه..دیگه اون ماریا یه سابق نشه..
اون همین چند لحظه ی پیش سه تا آدمو کشت! الان اصلا براش مهم نیست چون به نظرش حقشون بود..نه فقط حق اونا..بلکه حقه تمام آدمایه فاسد دنیا بود! اگه ماریا الان اونجا نبود اون سه تا عوضی به تن پاک یه بچه تعرض می کردن و در واقع یه شیطان جدید میساختن..شیطانی که به دلیل نابود شدن احساساتش به وجود اومده..
و ماریا دیگه نمیخواست و نمیذاشت که این ۹ تا بچه تبدیل به شیطان شن..
"چون شیطان شدن یعنی چون عزیز ترین فرد زندگیت رو به خاطر دیگران از دست دادی، چون تویه شرایطی که داشتی تویه آتیش میسوختی همه به بهونه ی آب آوردن تنهات گذاشتن، چون هیشکی براش مهم نبود که بعد از گفتن اون حرف چه بلایی سرت میاد، تبدیل شی به یه آدم بد که میخواد همه ی آدما، حتی اونایی که بی گناهن تقاص زجر هاشو پس بدن..."
ماریا حاضر بود تمام خودشو آتیش بزنه تا آدمایی که دوسشون داره هیچوقت دچار این بلا نشن..
پس اون تمام تلاششو می کرد.. مثله الان که داشت خاطرات چند دقیقه ی پیش مارگارت بی نوا رو از ذهنش پاک کنه مطمئن شه تا زمانی که اون زنده اس هیچوقته هیچوقت قرار نیست از این اتفاق بویی ببره...
دخترک رو به آغوش کشید و تا پنجره ی اتاق خواب بچه ها، که طبقه ی بالای خونه بود پرواز کرد..بعد از چک کردن اینکه بچه ها توی اتاق خواب نیستن مارگارت رو داخل برد..
برای مارگارت یه لباس از داخل کمد برداشت و تنش کرد و اون لباس پاره اش رو که در اثر اتفاقات چند دقیقه پیش بود با آتیش آبی که از کف دستش شعله ور بود سوزوند...
دختر رو روی تخت خوابش گذاشت و پتوی دختر رو روش مرتب کرد و در نهایت بوسه ای به پیشونی دختر زد...
راستش امیدوارم من تنها کسی نباشم که با شخصیت های منفی و بد داستانا و فیلما همدردی میکنه و وقتی اونا بد بودن بیشتری از خودشون نشون میدن بیشتر دلش برای اونا میسوزه!
شاید حتی براتون مسخره یا حتی غیرقابل باور باشه که سعی میکنم ابلیس رو درک کنم یا حتی کارش رو توجیح کنم! چون به نظرم اونم نیاز داره به درک شدن...به یکم دلسوزی...بگذریم!!!
ماریا الان شیطانه..اون یه فرشته بود با دله پاکش..اما هیشکی درکش نکرد..نه اونو نه کسی که عاشقش بود رو..هیشکی حاضر نبود اونا رو به خاطر عشقه هر چند غیرممکن شون درک کنه..عشقش رو کشتن..یکی از عزیز ترین افراد زندگیشو کشتن و باعث شدن اون شیطان شه..دیگه اون ماریا یه سابق نشه..
اون همین چند لحظه ی پیش سه تا آدمو کشت! الان اصلا براش مهم نیست چون به نظرش حقشون بود..نه فقط حق اونا..بلکه حقه تمام آدمایه فاسد دنیا بود! اگه ماریا الان اونجا نبود اون سه تا عوضی به تن پاک یه بچه تعرض می کردن و در واقع یه شیطان جدید میساختن..شیطانی که به دلیل نابود شدن احساساتش به وجود اومده..
و ماریا دیگه نمیخواست و نمیذاشت که این ۹ تا بچه تبدیل به شیطان شن..
"چون شیطان شدن یعنی چون عزیز ترین فرد زندگیت رو به خاطر دیگران از دست دادی، چون تویه شرایطی که داشتی تویه آتیش میسوختی همه به بهونه ی آب آوردن تنهات گذاشتن، چون هیشکی براش مهم نبود که بعد از گفتن اون حرف چه بلایی سرت میاد، تبدیل شی به یه آدم بد که میخواد همه ی آدما، حتی اونایی که بی گناهن تقاص زجر هاشو پس بدن..."
ماریا حاضر بود تمام خودشو آتیش بزنه تا آدمایی که دوسشون داره هیچوقت دچار این بلا نشن..
پس اون تمام تلاششو می کرد.. مثله الان که داشت خاطرات چند دقیقه ی پیش مارگارت بی نوا رو از ذهنش پاک کنه مطمئن شه تا زمانی که اون زنده اس هیچوقته هیچوقت قرار نیست از این اتفاق بویی ببره...
دخترک رو به آغوش کشید و تا پنجره ی اتاق خواب بچه ها، که طبقه ی بالای خونه بود پرواز کرد..بعد از چک کردن اینکه بچه ها توی اتاق خواب نیستن مارگارت رو داخل برد..
برای مارگارت یه لباس از داخل کمد برداشت و تنش کرد و اون لباس پاره اش رو که در اثر اتفاقات چند دقیقه پیش بود با آتیش آبی که از کف دستش شعله ور بود سوزوند...
دختر رو روی تخت خوابش گذاشت و پتوی دختر رو روش مرتب کرد و در نهایت بوسه ای به پیشونی دختر زد...
۲.۶k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.