مرد پشت نقاب...
پارت 23
نکنه جدی بعد گفتنش اون موجود اذیتم کنه؟
یاد حرف کوک افتادم و دلم یکم گرم شد.
آره کوک گفت نمیتونن کاری کنن، آره...
دیگه نتونستم تحمل کنم و برگشتم تو اتاق و در بالکنو بستم. شدیدا تشنم بود پس رفتم و کلییی آب خوردم.
از وقتی این اتفاق افتاده دیگه حموم نرفتم ولی امروز باید میرفتم.
رفتم حموم و وان رو پر از آب گرم کردم.
نشستم داخل وان و چشمامو بستم و بدنم که در حال آرامش یافتن بود رو حس کردم.
تو همون حالت یکم اورتینک کردم.
حرفای کوک باعث شده بودن یکم عاقل تر شم.
میگن جن هارو یچیزی جذب میکنه. اما چی؟
تو خونه ما که وسایل شیطانی و از این چرت و پرتا نیست ؟!
خدمتکارا هم که دو سه تا زن پیر و مهربونن که اگه میخواستن کاری بکنن خیلی قبلنا کرده بودن.
همسایه هامونم که بعدی میدونم بخوان جن جذب کنن🙄
درضمن جذب هم کرده باشن باید بره خونه خودشون نه خونه ما.
نمیدونم چرا ولی مکالمه ام با کاترین افتادم.
یکم مشکوک شدم چون یه رازی داشت که به من نمیگفت.
اصن نکنه باعث همه اینا کوکه؟
نه امکان نداره.
خودمو شستم و اومدم بیرون دوباره حوله دورم بود که اون موجود اومد و منم از ترس لیوان دستمو انداختم شکست و سریع دچتا دستامو جلو دهنم گرفتم تا صدای جیغ زدنم رو مامان اینا نشون. خوشبختانه حموم تو اتاقم بود و اتاقمم طبقه بالا. اتاق مامان بابا هم طبقه پایین پس بعید میدونم صدا لیوان به گوششون رسیده باشه.
اون موجود ترسناک تر از همیشه بود و مدام نزدیکم میشد منم فرار کردم بیرون و در حمومو بستم و رفتم تو اتاق لباسا و سریع لباس خوابمو پوشیدم و برگشتم و خودمو رو تخت به خواب زدم ولی وقتی از زیر چشمم نگا کردم دیدم اون موجود جلومه اما تمام سعیمو کردم تا بروم نیارم.
پرش زمانی به فردا
ویو کوک
صبح بیدار شدم و رفتم سمت آسپزخونه. ساعت نه بود و کل خانواده هنوز خواب بودن. از فریزر غذای یخ زده در آوردم و گذاشتم گرم شه خودمم نشستم رو صندلی و خیره به یه نکته دور، چند دقیقهای رو فقط فکر کردم. خیلی دلم میخواست به لیان پیام بدم و ازش حالشو بپرسم ولی میدونم که جواب نمیده اما خب ضرر که نمیکنم. گوشیو برداشتم و بهش پیام دادم.
«سلام لیانا، خوبی؟! حالت بهتره؟ چیکارا میکنی؟»
ویو لیانا
نمیدونم چجوری خوابم برده بود صبح حدود ساعت نه مامان اومد بیدارم کرد تا غذا بده بعدشم دارو هام و خیلییی تعجب کرد از اینکه شب رفتم حموم و خیلی هم خوشحال شد و گفت که این یه پیشرفته ولی برا من حرفاش منطقی نبود پیشرفت تو چی آخه؟
یه کاسه سوپ داد خوردم. تو این مدت که مریض بودم و چیزی نمیخوردم حجم معدم تا...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
نکنه جدی بعد گفتنش اون موجود اذیتم کنه؟
یاد حرف کوک افتادم و دلم یکم گرم شد.
آره کوک گفت نمیتونن کاری کنن، آره...
دیگه نتونستم تحمل کنم و برگشتم تو اتاق و در بالکنو بستم. شدیدا تشنم بود پس رفتم و کلییی آب خوردم.
از وقتی این اتفاق افتاده دیگه حموم نرفتم ولی امروز باید میرفتم.
رفتم حموم و وان رو پر از آب گرم کردم.
نشستم داخل وان و چشمامو بستم و بدنم که در حال آرامش یافتن بود رو حس کردم.
تو همون حالت یکم اورتینک کردم.
حرفای کوک باعث شده بودن یکم عاقل تر شم.
میگن جن هارو یچیزی جذب میکنه. اما چی؟
تو خونه ما که وسایل شیطانی و از این چرت و پرتا نیست ؟!
خدمتکارا هم که دو سه تا زن پیر و مهربونن که اگه میخواستن کاری بکنن خیلی قبلنا کرده بودن.
همسایه هامونم که بعدی میدونم بخوان جن جذب کنن🙄
درضمن جذب هم کرده باشن باید بره خونه خودشون نه خونه ما.
نمیدونم چرا ولی مکالمه ام با کاترین افتادم.
یکم مشکوک شدم چون یه رازی داشت که به من نمیگفت.
اصن نکنه باعث همه اینا کوکه؟
نه امکان نداره.
خودمو شستم و اومدم بیرون دوباره حوله دورم بود که اون موجود اومد و منم از ترس لیوان دستمو انداختم شکست و سریع دچتا دستامو جلو دهنم گرفتم تا صدای جیغ زدنم رو مامان اینا نشون. خوشبختانه حموم تو اتاقم بود و اتاقمم طبقه بالا. اتاق مامان بابا هم طبقه پایین پس بعید میدونم صدا لیوان به گوششون رسیده باشه.
اون موجود ترسناک تر از همیشه بود و مدام نزدیکم میشد منم فرار کردم بیرون و در حمومو بستم و رفتم تو اتاق لباسا و سریع لباس خوابمو پوشیدم و برگشتم و خودمو رو تخت به خواب زدم ولی وقتی از زیر چشمم نگا کردم دیدم اون موجود جلومه اما تمام سعیمو کردم تا بروم نیارم.
پرش زمانی به فردا
ویو کوک
صبح بیدار شدم و رفتم سمت آسپزخونه. ساعت نه بود و کل خانواده هنوز خواب بودن. از فریزر غذای یخ زده در آوردم و گذاشتم گرم شه خودمم نشستم رو صندلی و خیره به یه نکته دور، چند دقیقهای رو فقط فکر کردم. خیلی دلم میخواست به لیان پیام بدم و ازش حالشو بپرسم ولی میدونم که جواب نمیده اما خب ضرر که نمیکنم. گوشیو برداشتم و بهش پیام دادم.
«سلام لیانا، خوبی؟! حالت بهتره؟ چیکارا میکنی؟»
ویو لیانا
نمیدونم چجوری خوابم برده بود صبح حدود ساعت نه مامان اومد بیدارم کرد تا غذا بده بعدشم دارو هام و خیلییی تعجب کرد از اینکه شب رفتم حموم و خیلی هم خوشحال شد و گفت که این یه پیشرفته ولی برا من حرفاش منطقی نبود پیشرفت تو چی آخه؟
یه کاسه سوپ داد خوردم. تو این مدت که مریض بودم و چیزی نمیخوردم حجم معدم تا...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۶.۶k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.