رمان مافیای من فصل ۱ عشق یا نفرت قسمت ۱
_____________________
ویو ا/ت
آلارم گوشیم زنگ خورد ساعت ۵:۳۰ بود بلند شدم و رفتم یه دوش ۱۰ مینی گرفتم اومدم بیرون و بدنم رو خشک کردم یه لباس راحتی پوشیدم رفتم پایین کسی بیدار نبود رفتم واسه خودم یه صبحانه ساده درست کردم و خوردم
ساعت ۶ بود رفتم تو اتاقم و یه لباس خوشگل پوشیدم و کمی آرایش کردم ساعت ۶:۱۰ بود رفتم پایین و راه افتادم سمت کافه
کافه رو باز کردم و لباس هام رو عوض کردم و صندلی ها رو از روی میز برداشتم و شروع کردم به پختن کیک و شیرینی و آماده کردنی چندتا نوشیدنی
ساعت ۸ شد
رسما کافه رو باز کردم
مشتری ها اومدن و سفارش ها رو گرفتم تو کافه چون خودم تنها کار میکنم یجورایی زمان کند میگذره ولی لذت میبرم از کارم
...... : ببخشید میگم شما کارمند نمیخواید؟
ا/ت : امم نه من خودم کار هام رو انجام بدم بهتره
..... : باشه ولی اگه کمک خواستی این شماره ی منه ممنون میشم تماس بگیرید(یه کاغذ گذاشت روی میز)
ا/ت : باشه ممنون
*پرش زمانی به ساعت ۳ *
کافه رو واسه استراحت بستم
داشتم نسکافه میخوردم و گوشیم رو چک میکردم که در مغازه باز شد یونا بود
ا/ت : یوناااااا
یونا: ا/تتتتتتتت
ا/ت : خیلی دلم واست تنگ شده بود امتحان های دانشگاه رو چی کار کردی؟
یونا: منم همینطور دانشگاه امروز آخرین امتحانم رو دادم و ۳ روز دیگه نتایج رو میگن
خیلی استرس دارم سرش
ا/ت : نگران نباش مطمعنم قبول میشی
ما کلی حرف زدیم که دیگه ساعت ۳:۳۰ بود که
ا/ت: یونا نیمه باید کافه رو باز کنم
یونا: باشه منم میام کمک
ا/ت: مرسیی
دیگه ا/ت کافه رو باز کرد و دوباره مشتری ها اومدن و یونا سفارش ها رو گرفت
..... : بلاخره مدیر یه کارمند استخدام کرد
یونا: خوب راستش من واسه کمک به دوستم اومدم
.... :هعی🙂
*پرش زمانی به ساعت ۶*
ویو ا/ت
دیگه برگه ی مغازه بسته است رو گذاشتم و منتظر شدم مشتری هایی که هستن برن تا اون موقعه هم لباسم رو عوض کردم و رفتم خونه دیدم پدرم با یه مرد جذاب نشستن که پدرم گفت
......
اسلاید ۲ کافه ی ا/ت
اسلاید ۳ لباس کارش
اسلاید ۴ لباس بیرونش
ویو ا/ت
آلارم گوشیم زنگ خورد ساعت ۵:۳۰ بود بلند شدم و رفتم یه دوش ۱۰ مینی گرفتم اومدم بیرون و بدنم رو خشک کردم یه لباس راحتی پوشیدم رفتم پایین کسی بیدار نبود رفتم واسه خودم یه صبحانه ساده درست کردم و خوردم
ساعت ۶ بود رفتم تو اتاقم و یه لباس خوشگل پوشیدم و کمی آرایش کردم ساعت ۶:۱۰ بود رفتم پایین و راه افتادم سمت کافه
کافه رو باز کردم و لباس هام رو عوض کردم و صندلی ها رو از روی میز برداشتم و شروع کردم به پختن کیک و شیرینی و آماده کردنی چندتا نوشیدنی
ساعت ۸ شد
رسما کافه رو باز کردم
مشتری ها اومدن و سفارش ها رو گرفتم تو کافه چون خودم تنها کار میکنم یجورایی زمان کند میگذره ولی لذت میبرم از کارم
...... : ببخشید میگم شما کارمند نمیخواید؟
ا/ت : امم نه من خودم کار هام رو انجام بدم بهتره
..... : باشه ولی اگه کمک خواستی این شماره ی منه ممنون میشم تماس بگیرید(یه کاغذ گذاشت روی میز)
ا/ت : باشه ممنون
*پرش زمانی به ساعت ۳ *
کافه رو واسه استراحت بستم
داشتم نسکافه میخوردم و گوشیم رو چک میکردم که در مغازه باز شد یونا بود
ا/ت : یوناااااا
یونا: ا/تتتتتتتت
ا/ت : خیلی دلم واست تنگ شده بود امتحان های دانشگاه رو چی کار کردی؟
یونا: منم همینطور دانشگاه امروز آخرین امتحانم رو دادم و ۳ روز دیگه نتایج رو میگن
خیلی استرس دارم سرش
ا/ت : نگران نباش مطمعنم قبول میشی
ما کلی حرف زدیم که دیگه ساعت ۳:۳۰ بود که
ا/ت: یونا نیمه باید کافه رو باز کنم
یونا: باشه منم میام کمک
ا/ت: مرسیی
دیگه ا/ت کافه رو باز کرد و دوباره مشتری ها اومدن و یونا سفارش ها رو گرفت
..... : بلاخره مدیر یه کارمند استخدام کرد
یونا: خوب راستش من واسه کمک به دوستم اومدم
.... :هعی🙂
*پرش زمانی به ساعت ۶*
ویو ا/ت
دیگه برگه ی مغازه بسته است رو گذاشتم و منتظر شدم مشتری هایی که هستن برن تا اون موقعه هم لباسم رو عوض کردم و رفتم خونه دیدم پدرم با یه مرد جذاب نشستن که پدرم گفت
......
اسلاید ۲ کافه ی ا/ت
اسلاید ۳ لباس کارش
اسلاید ۴ لباس بیرونش
۲۸.۶k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.